یک. «کافه اخرای یوسف آباد در منویش چیزی به اسم "هانی لاته" دارد. یادم نیست خودم بودم یا خواهر یا کیمیا که پیشنهاد کرد این نوشیدنی مزه 30 سالگی میدهد. آرامش 30 سالگی و به قول خارجی ها settle شدن. در همه زمینه ها کاری، روابط شخصی و... . دلم نمیخواهد به همین زودی ها 30 سالم بشود و کلی چیزها و تجربه های خوب و بد انتظارم را میکشند ولی در حال حاضر دلم لک زده برای حال اطمینان بخش هانی لاته ی اخرا. خوابت بپرد ولی قهوه هم تلخ نباشد. هم شیرینی باشد هم انرژی.»
[متن کامل پست را از اینجا بخوانید.]
دو. اندوه دارم. به حدّی که غصّهها محو شدهند.
جنس اندوه با غصّه فرق دارد. عمیقتر ست و بزرگتر و بیدلیلتر. در کسری از ثانیه پخش میشود همهجا؛ انگار که گاز. انگار که اکسیژن، تنفس میکنمش، زندهم بهش. و انگار که شیرِ نیمهبازِ متان..
صبح نمیخواستم چشمهام را باز کنم. حوصلهی زندهگیکردن [و نه زندگیکردن. اینجا -استثنائاً- کاربرد «زندهگی» بهجای «زندگی» ادای روشنفکری نیست و قرار ست بار معنایی متفاوت را برساند.] نداشتم. یک ساعتِ تمام، زیر پتو دفن شدهبودم؛ صرفاً که فرار کنم از ساعتها و روزها و سالهای آینده.
سه. چند روز پیش، عرفان لینکِ وبلاگِ قبلیم را فرستاد برام، به نیّت مسخرهبازی. [بای ده وی، کالین' می «ارغمبو» ایز نات فانی، دود. :| :-" ] تاریخِ پستهاش برمیگشت به اوّل دبیرستان. پاک فراموشم شدهبودش. عرفان را «آناناس» صدا کردم و پشتسرهم «مِه.» و «نات فانی» تحویلش دادم [منشن موبو، که معتقد ست «نات فانی»هام «تنها جایی ه که ترسناک میشی» . :)) ] و دلقکبازیهای معمول ردوبدل شد؛ ولی پرت شدهبودم به اوّل دبیرستان. مونثِ چتریدارِ Transparentیی که مُدام مینوشت و از سپیده و مریم و دبیرِ انشا نظرخواهی میکرد و کاغذهای نوشتههاش -با کامنتهای قرمز سپیده در حاشیهها- را نگه میداشت توی کلاسورِ سبز.
فکر کردم چههمه برخلافِ همیشه، منزجر نیستم از گذشتهم. چههمه دوست دارم آن برهه را. دلم تنگش شده حتّی. فکر کردم سیزدهونیمسالگی بود. کِرمِ کتاب بودم. خیال میبافتم و ذوق میکردم به سه ترَک موسیقیم. سیزدهونیمسالگی بود که برای کلمهها کاراکتر میساختم و قصّه میگفتم براشان. [برای اطلاعاتِ بیشتر، این پست را بخوانید. خیلی وقت پیش، شاید دوونیمسال پیش، از وبلاگِ سابق منتقلش کردم اینجا.] که هزارتا آدم ساختهبودم برای خودم. سناریو میساختم بینِ معدود آدمهای واقعی و بیشمار آدمِ ذهنی. «تنهایی، تنهایی، تنهاییِ عریان»یی نداشتم در سیزدهونیمسالگی.
و دلم تنگِ «کودکِ کوچک»یی که بود...
چهار.
Jesse: (In a deep, throaty voice.) “The years shall run like rabbits.“
Céline: (Opens her eyes and looks up at him.) What?
Jesse: (Shakes his head.) Nothing, nothing. I have this, uh, recording of Dylan Thomas, reading a W.H.Auden poem. He's got a great voice. Just it's like, uh...
Céline: What, what?
Jesse: (Starts with throaty voice again.)
“All the clocks in the city
Began to whir, and chime:
Oh, let not time deceive you
You cannot conquer time.
In headaches and in worry
Vaguely life leaks away.
And time will have its fancy
Tomorrow or today.“
(Back to regular voice.) Something like that.
[Before Sunrise; Richard Linklater; 1995]
Céline: (Opens her eyes and looks up at him.) What?
Jesse: (Shakes his head.) Nothing, nothing. I have this, uh, recording of Dylan Thomas, reading a W.H.Auden poem. He's got a great voice. Just it's like, uh...
Céline: What, what?
Jesse: (Starts with throaty voice again.)
“All the clocks in the city
Began to whir, and chime:
Oh, let not time deceive you
You cannot conquer time.
In headaches and in worry
Vaguely life leaks away.
And time will have its fancy
Tomorrow or today.“
(Back to regular voice.) Something like that.
[Before Sunrise; Richard Linklater; 1995]
No comments:
Post a Comment