یک.
[سلّاخخانهی شمارهی پنج؛ کورت ونهگات؛ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان؛ صفحهی 18]
دو. خیلی غریب ند این روزها. آنقدر که حتّی نمیدانم چهطور باید به ته رساندشان. تکیه به پنجرهی اتوبوس، Ane Brun گوش کنم و ابی و رادیو چهرازیِ چهاردهم؛ یا از شیشهی عقب تاکسیهای زرد، زل بزنم به آسمان و به Lady in Yellow فکر کنم و به روسریِ زرد و کولهی زرد. تمام کردنِ روزها را بلد بودم قبلترها. حتّی تمام کردنِ بیستوپنجمها را هم یاد گرفتهبودم، جوری که هیچچیز ترَک برندارد. حالا؟ روزهای سرما و پیادهروی از پارک ملّت تا تجریش و «خدا لعنتت کنه شایان ((:»های متوالی، همینطور پادرهوا ماندهند منتظرِ پایانِ خوب، پایانِ متناسب، از فرطِ غربت.
فکر میکردم چههمه «پایان»ها مهم شدهند برام. این که «آخرین»ها کِی بوده؛ این که از کدام لحظه به بعد بوده که «همهچیز یکسان ست و با این حال، نیـست..»ی که جناب فرهاد میفرماد، صدق کرده. از کجا به بعد، تابعش نزولی شده و کمکم به صفر میل کرده. دنبالِ نقطهی قطعی و حتمیِ انتها م و وسواسش افتاده به جانم -- درست از وقتی که تمام کردنِ روزها، رفته جزء لیست ناتوانیها.
سه. باید یک لوله کاغذدیواری بردارم و بیفتم به جانِ زندگیم. نمودار تمام این هیجده سال را بکشم -- نمودار آدمها، رابطهها، حرفها. خطّ آبی با خطّ قرمز و بعد با خطّ زرد تلاقی کرد. خطّ زرد در یک نقطه تمام شد. زیرا شخصیتی که با خطّ زرد نشان داده میشد مُرد. پایان. نقطهی بزرگ و توپُر انتها.
بلی، رسم روزگار چنین است.
پینوشت. ...که شاید قابلهضمتر شود همهچیز.
پینوشت. قطعاً که زرد-دوستیم بیخود و بیجهت نیست. هیچکس یادش نیست البته؛ ولی خب.
پینوشت. دوباره و چندباره و چندهزارباره بشنوید: Yellow - Coldplay .
No comments:
Post a Comment