14 February 2015

Ni Avec Toi Ni Sans Toi


«صدای خودش ه. اسمِ من؛ گلوی گُلی.
همه‌ی عمر ترسیدم.
همیشه حواس‌م پرت بود. امّا نه از تو. همیشه حواس‌م جمعِ تو بود گُلی.
اسمِ تو آروم‌م می‌کرد. تو الف بودی؛ من ی. گیله‌گُلِ ابتهاج؛ فرهادِ یروان.
سلیقه‌ی تو رو یادم ه. هرچی تو دوست داشتی رو دوست داشتم. اون روز رو یادم ه که خانوم‌معلّم پرسید هرکی از چی توی زمستون خوش‌ش می‌یاد. همایون‌خُله گفت از شیرِ سرد. ل‍اله گفت از دماغِ هویجی آدم‌برفی. آندره گفت از برف. یاسمن گفت از هیچ‌چی‌ش. ناهید گفت از سرماخوردن. علی گفت از صدای برف. من گفتم از تعطیلی مدرسه به خاطر برف. تو گفتی از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری، وسط روز برفی. 
می‌دونستم تو یه چیزی می‌گی که شبیه بقیه نیست. تو فرق داشتی گُلی.
تو درس‌هامون بود که ابرها از بخارشدن آب‌های روی زمین درست می‌شن. خُب، فکر کردم این‌جوری آب‌ها بخار می‌شن، می‌شن ابر. بعدش برف می‌یاد. بعد مدرسه تعطیل می‌شه. بعد ما می‌یایم کوچه‌ی شما، تا شب برف‌بازی می‌کنیم. می‌دونستم که تو بال‍اخره از پنجره یه نگاهی به کوچه می‌کنی.»

[در دنیای تو ساعت چند است؟ ؛ صفی یزدانیان؛ 1392]

پی‌نوشت. ای داد از این فیلم، از این سکانسِ بی‌نظیر..
[عکس مربوط به سکانس دیالوگ نیست. عوض‌ش سکانس عکس، یه موسیقی بی‌نظیر پشت‌ش ه.]

No comments: