12 February 2015

«ببخشیدا. من در حال حرکت چیز می‌خونم یه کمی حالت تهوع می‌گیرم. ینی اصن ینی از خونه که می‌یام بیرون، حالت تهوع می‌گیرم. تپش قلب می‌گیرم. اصن فکرِ بیرون اومدن از خونه رو که می‌کنم، حس می‌کنم یه چیزی، مثل‍اً یه چیزی شبیه کُره، این‌جا تشکیل می‌شه؛ یه جوری ه که انگار یه مایعی هست توش، شبیه جیوه -- یه کمی پررنگ‌تر؛ امّا یه کمی هم رقیق‌تر. می‌خوام از خونه که بیام بیرون، این مایعه یه جورِ وحشت‌ناکی شروع می‌کنه به تکون خوردن، بال‍اپایین رفتن، موج برداشتن.. من اسم‌ش رو گذاشته‌م «گدازه‌ی اضطراب» . به آلمانی به‌ش می‌گن Angst . ینی همون مثل‍اً دل‌هُره، اضطراب. بعد پام رو که از تو خونه می‌ذارم بیرون، حس می‌کنم این، این مایعه شروع می‌کنه به نشت کردن. می‌یاد بال‍ا؛ می‌یاد بال‍ا؛ می‌یاد این‌جا؛ بعد قلب‌م شروع می‌کنه تاپ تاپ تاپ تاپ زدن... ببخشیدا؛ من خیلی حرف می‌زنم.»

[چیزهایی هست که نمی‌دانی؛ فردین صاحب‌زمانی؛ 1389]

No comments: