سیزده چهارده ساله بودم که برای اولین بار بنا کردم به سریال دیدن. طبعن اولین گزینهم فرندز بود، بس که همیشه در پسزمینه حضور داشت و بس که همیشه صدای کرکر خندهی خواهر به اپیزودهای مختلف توی خونه پخش. فرندز میدیدم و خیال میکردم بزرگسالی همین ه دیگه؛ چند نفر دوستِ همراه و موقعیتهای بزرگسالانه و شغل و بیشغلی و رابطههای مختلف عاطفی -یا غیرعاطفی- و الخ، که با مسخرهبازی تلطیف میشن و حل میشن به مرور زمان و تهش هم هپیاندینگ؛ همهچی جمع میشه و میشینه درست سر جاش تو پازل.
کسی بهم نگفتهبود که از این خبرها نیست. سیزده چهارده ساله بودم و امیدوار و بیخبر.
جهنمیترین تابستون عالم بهم ثابت کرد که جهان هیچ هم سیتکام نیست. بعد از هشت نُه سال بههرحال سخت ه قبول کردن مسائلی که مدتها برای خودت شکراندودشون کردهیی. مامان که گفت برو برای خودت محل سکونت پیدا کن، اولین چیزی که به ذهنم رسید آتیشسوزی خونهی ریچل و فیبی بود که بعدش یکی رفت پیش جویی موند و یکی پیش مانیکاچنلر، اسبابکشی حداکثر دو ساعته و با زیر ده عدد کارتن، در انتها هم کشوی خودت رو داری و تخت خودت و جایگاهت در جهان مشخص. گفتم عیبی نداره، نگران من نباشین، میگردم دنبال خونه. پنج ثانیه بعد واقعیت تُف شد توی صورتم. تنها دوستِ همراهی که میشد پیشش موند ماهِ قبل مهاجرت کردهبود و الباقی ذرهای اختیار از خودشون (و کاناپهی اضافی در خونهشون) نداشتن که بتونن یک ماه بپذیرنم. زدم به توییتر که کسی رو میشناسین که همخونهی بیدردسر صبحبروشببیای بیمشکلباحیواناتخانگیِ غذانخور بخواد و توی اجاره خونه و کوفت هم شریک شه؟ هیچ. چند نفر همون زیر ریپلای زدن بهم گفتن برو پانسیون. قیمت پانسیون و خوابگاه و هاستل -حتا- سر به آسمون میکشید و با جیب من فقط میشد قاقالیلی اجاره کرد، اون هم برای چند روز و نه یک ماه. توی سایتهای وطنی بگرد دنبال خونهی مبلهی اجارهای و زیر لب زمزمه کن درود بر تولید ملی و افتخار ملی، آهنگ حماسیهای سالار عقیلیای کسی هم پخش در پسزمینه. حتا یه زیرپله هم نیافتم که به لعنت خداوند بیرزه. داشت گریهم میگرفت و همه -هرکسی که پیشش اندکی چسناله کردهبودم و هرکسی که توییت کذا رو دیدهبود- با ژست منخیلینگرانتوئم ازم میپرسیدن چیزی شده که یکهو دنبال خونه میگردی؟ میخوای مستقل شی؟ از پس هزینههاش برمیای با این وضع اقتصادی؟ دانشگاهت چی پس؟ خونهتون چی شد راستی، بازسازی کردین؟ میخواستم تلفنم رو بکوبم زمین که هزارتیکه شه و یادم میافتاد که نصفِ همین رو الان با فروش کلیه هم نمیتونم دوباره بخرم. درود بر یازدهدوصفر، تا وقتی که نیاز به گوگلمپ و اینترنت -برای توهمِ در تماس بودن با عزیزان خارج از مرزها- نداشتهباشی. جهان سیتکام نیست و نه جونم، هیچ مانیکایی قرار نیست بهت اتاق مهمونش رو تعارف کنه و در ازاش ازت بخواد بالای سینک کوکیهای تازهدم -معادل شیرینیاییِ اصطلاحهای چاییای چی میشه؟- رو خرتخرت گاز بزنی.
سیزده چهارده ساله که بودم خیال میکردم بیستوچندسالگی خیلی زیاد ه و حالا کو تا برسم بهش. تو خیالهام خودم رو مستقل و منفرد و قدبلند و بیجوش میدیدم با ابروهای تمیز برداشتهشده، در آستانهی فارغالتحصیلی از رشتهی موردعلاقهم، کسی نیست که بابت صِدام یا سلیقهم بهم بخنده و هر روز خدا قهوهم به راه. هرگز قهوهخور نشدم، قدم بلندتر نشد و ابروهام رو شیش ماه ه که برنداشتهم. جوانی در بندِ آکادمیِ نهاونطورکهخیالمیکردخوشایند، تنها و بیخانمان.
ازم پرسیدن برای هالووین امسال چی میخوای بشی؟ گفتم هوملسِ نیویورکی و کرکر خندیدم که «به لباسهام هم میاد».
2 comments:
این میل آدرس منه
اگه هنوز بدون خونهاید ایمیل بزنید
خونهی من تهران خالیه.
Likebreath@gmail.com
sitting here alone and doin' what I shouldn't... Right now my mother's blood pressure is 19o11! And I don't even want to know how she is right now...
When I was 14 15, I was thinking of Einstein's theory of relativity... I set my goal at JPL (NASA) and I was fantasizing about being the VIP spectator of a FEDAL match! I was the school's rebellious genius!
With such a high hallucinated self-confident I built a wall around myself and thought of myself as an invincible beast.
Things looked good! I mean I was a fortress. Everything was safe and secure inside... Out there? It didn't matter anymore. Fails outside considered nothing at all. Nothing was going to penetrate...
The fortress was built by my heritage! My family, cultural, social and etc capitals...
One cold day of January in the lights of the streets of Vienna, The cultural heart of modern Europe, I just realized every damn brick of my fortress was the product of corrupted relations of power inside of my firsthand family! Those who supposed to love and care about me without a reason just used me as each of the other members of family or friendship pack! I was objectified. All of us were...
I kept on going... I found my soulmate... But the fact of objectification sadly exists and it's durable...
Not only we are alone, but also we are prey. We are not alone in that manner of solid solitude! We are alone in a complex market of possibilities for being a victim or a predator...
Post a Comment