آقای کافِ عزیز،
از کجا شروع کنم؟
نشستنم رو کاناپه رو با درآوردن کولهی سنگین و ولوکردنش روی زمینِ پیش پام شروع کردم. بعد دو دسته گل نرگس که برام خریدهبودی رو گذاشتم رو نشیمنگاه صندلی و دقت کردم که گلها له نشن. بعد سیم هدفون رو از لای شال و شالگردن و یقهی پالتو و گردنبند بیرون کشیدم با تلفنِ وصل بهش گذاشتم رو گلها. شالگردن آبی تیره رو از دور گردن باز کردم مچاله کردم گذاشتم دورتر از اینها. طی همهی مراحل آیینیِ نشستن، دختره ایستادهبود نگاهم میکرد که چهطور با خودم کلنجار میرم و لایهلایه از خودم کم میکنم که حاضر شم. نماز رو با شل کردنِ حجاب زهرماری تموم کردم و دیدم دختره نشست رو صندلی تیرهای که همآهنگ بود با باقی اتاق و درست معلوم نبود چه رنگی ه و بین آبی و توسی و سبز و بنفش میچرخید؛ شبیه اون آدمهایی که با هر لباسشون، رنگ چشمهاشون هم تغییر میکنه. روسری بزرگ مشکی سرش بود و بوتهایی که بهش میاومد. نگاهم کرد لبخند زد گفت سلام. فکر کردم اولین آدمِ جدیدی که بعد از ورود -ِ فعالانهی- تو دارم ملاقات میکنم. لبخند زدم (زورکی؟) گفتم سلام. کف اتاق فرش ارزونقیمت نازک پهن بود و چهار گلدون روی زمین که یکیش خشک، شیش هفتتا کوچیکتر و سرسبز روی طبقههای مختلف کتابخونه، یه گیاه گندمی معمولی روی یه پایهی تیرهی لاغر. برگهاش بلند و باریک از لبهی گلدون آویزون بودن و باعث میشدن یاد گندمیِ خودم بیفتم، توی گلدون سفید-قرمز راهراه، که سرما و کمنوری اتاقم باعث شد کچل بشه و اندکاندک رو به موت بره تا الان که روی میز ناهارخوری نشسته بین باقی گیاهها، نورتراپی میشه و هنوز در وضعیت نباتیِ حیات. وضعیت نباتیای که حتا برای یه نبات هم ناراحتکننده ست: خودت حساب کن که. دختره گفت بگو. اول مکث کردم. بعد باقی چهلوپنج دقیقهی سکونتم در اتاق رو یک نفس حرف زدم، به خودم خندیدم، اشک ریختم و توی دستمال فین کردم، خیره شدم به رنگ دیوارها و فکر کردم «ضلع چهارم اتاق رو اینرنگی میکنم، ولی تیرهتر». از روی کاناپه که بلند شدم و همهی مراسم چهلوپنج دقیقه قبلترش رو با ترتیب معکوس انجام دادم -و دختره هنوز ایستاده تماشام میکرد حین اجرا- قلبم کمتر میتپید و توی سرم هیچ صدایی نمیاومد. در رو پشت سرم بست، نرگسهام رو بو کردم و از پلهها رفتم پایین خودم رو انداختم وسط خیابونِ کثافت.
بیادامه. بیانتها.
No comments:
Post a Comment