27 August 2021
26 August 2021
وسط حموم کردن متوجه شدم که نرمکنندهم تموم شده و همونجور خیسخیسی و کفآلود حوله پیچیدم به تنم اومدم بیرون در کمد وسایل اضافی تجسس کنم به دنبال نرمکنندهی نو و نیافتم. این شد که از سر ناچاری تهموندهی نرمکنندهی با عطر نارگیلِ خواهرم رو زدم به پایین موهام. میگفت نمیصرفه اون یه ذره رو با خودش برگردونه شهرستان. منطقی. شونه کردم و گذاشتم سه دقیقه روی مو بمونه و آب کشیدم و اومدم بیرون و موها رو بافتم پشت سر و فراموشم شد همهش.
حالا، بیش از دوازده ساعت بعد، وسط چیز نوشتن از خودم و زندگیم کلافه شدم موها رو باز کردم که ظاهرم هم به اندازهی باطنم آشفته به نظر برسه، و بوی نارگیل پیچید تو اتاق.
عین بارون کمجونی که صاف بالای سرت بباره وقتی که توی بیابون بیانتها گم شدی.
اخیرن زندگیم به صورت مداوم بین یک درّه و یک تپّه در تناوب بوده. بوم! خواهرم بعد از دو سال از غرب اومد به مدت چند هفته پیشم موند و به صورت مستمر و محکم بغلم کرد. صعود به تپّه. بوم! خواهرم رفت؛ لذا باید که یک هفته گریه کنم و غصهی دوریش رو بخورم و با چنگ و دندون سعی کنم خودم رو از قعر درّه نجات بدم. هنوز پام به زمین صاف نرسیده که هلیکوپتر میآد بلندم میکنه تالاپ میاندازدم نوکِ تپّه. چی شده؟ مامانِ یکی از بچههام، یکی از بچههای معدودِ این ترمم، از کلاس تعریف کرده. جالب. ممنون، لطف دارین، وظیفه ست. بوم! دوباره سقوط آزاد. چرا؟ خوابم نمیبره و هیچکدوم از دو انسانی که باهاشون حرف میزنم بیدار نیستن و دارم با خودم فکر میکنم معلومه که تو رودرواسی ازت تعریف کرده، بچهت داشته میگفته «خانوم خیلی دوستتون دارم» -همونجور که همهی بچههای عالم میگن، به همهی انسانهایی که بهشون لبخند میزنن- و والدش هم در ادامه یه چیزی پرونده و نکنه فکر کردی واقعن مربی خوبی ای و شایستهی تشویق؟ شب رو در گرند کنیون (فارسیش میشه ژرفدره، که بانمکتر) سپری میکنم و صبح برمیخیزم که خواهر نقاشیای که فقط خودمون دوتا ماجراش رو، بدون تبادل یک کلمه توضیح، میفهمیم کشیده فرستاده. نیشِ باز تا عصر. تا عصر نکبت. عصر که والدین بهم خبر میدن که قصد فروش خونه رو دارن و نخیر، مایل نیستن که روی یکجانشینی رو ببینیم یا یک لیوان آبِ خوش از گلومون پایین بدیم. گودال ماریان واقع در اقیانوس آرام. کاش امشب تو خواب بمیرم. سپس صبح فردا -امروز- با کیریترین کلهی عالم: تلفن حاوی تصویری از دورنمای کارِ تماموقتِ جالبِ احتمالی. گیرم برای شیطان رجیم و شرکا، ولی جز این یه مورد بقیهش حقیقتن ذوقآور. هوم. به سطح آبهای آزاد رسیدم و اندکی اکسیژن به ریههام وارد شد. حالا چی؟ بعدش چی میشه؟ نمیدونم. خودم رو هل میدم توی طرح درس تازهای که به عنوان مشقِ پسامصاحبه دارم مینویسمش و ذرهای امید ندارم که مقبول بیفته. نمینویسمش درواقع. بهش فکر میکنم. نمیتونم بنویسم. نمیتونم کار کنم. گودال ماریانِ اسبابکشی احتمالی عین جاروبرقی تمام انرژی روح و روانم رو میبلعه و حتا نمیذاره به کار خیالپردازانهی جالبی که ازش خوشم میاد بپردازم و طبق روال دائمی، ذکر روز و شبم شده فقط این که کاش خونه داشتم. که اگه خونه داشتم نیمی از این درهها تبدیل میشدن به چالهی حقیری که صبح زودِ یه روز پاییزی پر از آب بارون شده و رامونا کوییمبی با چکمههای لاستیکی قرمزش توش شلپشلپ میکنه.
پاییز چرا انقدر لفتش میده و نمیرسه حالا این وسط جدی.
پینوشت. این مدت خیلی در آرشیوِ اینجا (و جاهای دیگه) وقت گذروندم و دلم برای اون زمانهایی که موسیقی مناسبتی آپلود میکردم تنگ شد. فلذا Leave the City رو از آقای جیسون مولینای عزیز عزیزم داشتهباشین، که از جنبههای گوناگونی مناسب فضای فعلیم. هرچند که هیچکس دیگه وبلاگ نمیخونه و هیچکستر دیگه لینک موسیقیهای مردم رو از سر کنجکاوی باز نمیکنه.
22 August 2021
«... دیری میشد که گریختهبودند و من همچنان بیهوده در کاوش راههای رهاشده بودم. خورشید پنهان بود. در «جنگل»، که دیگر این اندیشه که بهشت الیزهایِ «زن» باشد از آن رخت بربستهبود، فرمانروایی به دست طبیعت میافتاد؛ بالای آسیای ساختگی آسمان واقعی سیاه بود؛ باد دریاچهی بزرگ را چون برکهای چین میانداخت. پرندگان درشتی به شتاب «جنگل» را، آنگونه که هر جنگلی، درمینوردیدند، جیغ میکشیدند و یکی پس از دیگری بر بلوطهای بلندی مینشستند که با دیهیم کاهنانه و شکوهی دودونی پنداری خلاء ناآدمیانهی جنگل رهاشده را داد میزدند و یاریام میکردند تا بهتر دریابم چه تناقضی دارد جستجوی چشماندازهای خاطره در واقعیت، چشماندازهایی که همواره افسونی را که خودِ خاطره و نیز حسناشوندگیشان به آنها میدهد، کم خواهندداشت. واقعیتی که شناختهبودم دیگر نبود. کافی بود خانم سوان به همان گونه که بود و در همان لحظهی همیشه از راه نرسد تا خیابان اقاقیاها خیابان دیگری شود. مکانهایی که شناختهایم فقط از آنِ جهان فضایی نیستند که برای راحتِ بیشتر در آن جایشان میدهیم. تنها لایهی نازکی در میان ادراکهای به هم پیوستهای بودهاند که زندگیِ آن زمانِ ما را میساختهاست؛ یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانهها، راهها، خیابانها هم چون سالها گریزانند.»
-- طرف خانهی سوان، م. پ.