در دستشویی رو بستم، تکیه دادم بهش و نگاهم افتاد به خودم توی آینه. عینک قرمز چشمهای قرمز رو قاب گرفتهبود. عینک رو درآوردم گذاشتم کنار روشویی. بهتر شد، هرچند که چهرهی بیعینکم کماکان برای خودم غریبه ست. خیره شدم به چشمهام تو آینهای که لکههای آب موندهبود بهش هنوز. سبزتر از همیشه؛ شاید به خاطر تیشرت سبز ارتشی. نکنه از اونهایی م که رنگ چشمهام با لباسم عوض میشه؟ رشتههای بلند موی بافته رو برانداز کردم و انگار تازه فهمیدم ماجرا چی ه. صدای لااقل یازده سال پیشِ ف. دوباره تو گوشم تکرار شد که «چشمهات وقتی گریه میکنی مث ماهیهایی ن که توی نفت غرق شدهن».
برگشتهم به دبیرستان. توی آینه خودم رو -خود بیعینکم رو- میبینم که از یه عکس خیلی قدیمی دراومده؛ موهای بلند بافته، تیشرت گشاد سبز تیره به تن، ابروهای پهن و نامرتب، لبخند بلاتکلیف و معذب، لبخندِ «من دلم میخواد بهم خوش بگذره و بتونم لبخند گشاد واقعی بزنم ولی نه تنها داره خوش نمیگذره بلکه احساس میکنم ناجورترین وصلهی عالم دنیا م به این جمع ولی خب بههرحال رویکردم این ه که فیک ایت تیل یو میک ایت، لبخند بزن و عکس بگیر و وانمود کن خیلی داره بهت خوش میگذره». س. کنارم ایستاده و بهم تکیه داده. یادم ه که احساسات عجیب و توضیحندادنیای داشتم به س. و الان پس از یازده سال -اگه بخوام دقیق باشم، بعد از بیستوشش سال- کمکم دارم میفهمم چی بوده و از چه جنس. بههرحال س. ایستاده کنارم با موهای خیلی کوتاه و تیشرت مشکی و بیاندازه لاغر و قشنگ به نظرم میاد و دستش رو انداخته دورم و با این حال حس میکنم روحِ مسلولِ ویکتوریایی م. با این که لمس میشم ولی حس میکنم هزار سال و هزار کیلومتر دور م ازش و هرگز من رو نخواهدفهمید. زل زدهایم به دوربین، میخندیم -اون گشادترین خندهی تینایجرهای دنیا، من هم که اذیتخانوم- و ح. شاتر دوربین کامپکت طلاییرنگش رو فشار میده. س. سه سال بعد از اون عکس به کل میره به یک جهان موازی، با من و با همه قطع ارتباط میکنه و دیگه هرگز نمیبینمش. من مسیرم رو بارها عوض میکنم و پونزده بار تصمیمِ جدید برای زندگی جدید میگیرم -و احساسات کشفنشدهم رو تا سالها قورت میدم، هرچند که موضوع این پست نیستن- و باز هم هر بار که در زندگی جدیدِ ناشی از تصمیمهای شگفتانگیز جدیدم آدمهای جدید میبینم وادارم میکنن که بخزم توی نزدیکترین لاکِ ممکن. هرکس به نحوی، ولی گویا سرنوشت همیشگیم توی سوراخسنبههای زیرزمینی ه.
ایستادهم جلوی آینهی لکهدار دستشویی هنرکده، عینکم کنار روشویی، هقهق گریه میکنم و چشمهام میشن عین ماهیهایی که توی نفت غرق شدهن. فکر میکنم واقعن از یازده پیش تا حالا موهام رو این شکلی نبافتهبودم؟ برای آخرین بار فین میکنم تو دستمال توالت، عینکم رو میزنم و دستم بیاختیار میره سمت بافتهها. بازشون میکنه و شلخته بالای سر جمعشون میکنه. فکر میکنم حالا شد. شبیه خود معاصرم شدم. فکر میکنم بچههام اگه چشمهای قرمز پفآلودم رو ببینن چی میگن؟ قفلِ در رو باز میکنم برمیگردم توی کلاس. یه شنبهی طولانی معمولی گرم دیگه ست، بی هیچ تغییری. بی هیچ حرف اضافهای.
فکر میکنم اگه درختی توی جنگل سقوط کنه ولی هرگز کسی نبیندش، آیا واقعن درختْ روح تناسخیافتهی یه کودک مسلول ویکتوریایی نیست، نامرئی و موهوم؟ بحث کنید.
1 comment:
هست ارغوان، هست
Post a Comment