15 October 2023

Inktober 1: Dream

درست یک هفته پیش بود. از سر کار اومده‌بود مستقیم پیشم، من روی تختِ نامرتب دراز کشیده‌بودم بین ملافه‌های مچاله و هزاران کوسن، نشسته‌بود کنارم حرف می‌زدیم. داشتم می‌گفتم خیلی بامزه ست که اون آزمایش ذهنیِ «منِ فلان سال پیش چی فکر می‌کرد درمورد منِ فلان سال بعدش؟» برام بی‌معنی ه تقریبن. از چهارده سالگی تا حالا روی اینترنت ردپا به جا گذاشته‌م و ساکت هم نمی‌شدم هرگز وقتی که می‌خواستم از خیال‌های درمورد بزرگسالی‌م بگم؛ مکتوب و عینی می‌شه دید همه‌ش رو. پرسید خب هیفده هیژده ساله‌ت فکر می‌کرد ده سال دیگه چی می‌شه مثلن؟ حتا لازم نبود خیلی فکر کنم به جوابش. فکر می‌کرد قرار ه مدام فقط بخونه و بنویسه. حالا چی؟ حالا دیگه کم‌کم در آستانه‌ی بیست‌وهفت، هر کاری دارم می‌کنم جز خوندن و نوشتن. سکوت کرد یه کم، گفت عیبی نداره؛ آدم بزرگ می‌شه و تغییر می‌کنه. مهم این ه که هنوز خودت رو ابراز می‌کنی. اگه کم‌تر چیز می‌نویسی، نقاشی که می‌کنی به جاش. نه؟ هاه.

دلم می‌خواست اینکتوبر امسال رو شرکت کنم و نکردم. وحشت داشتم از این که نتونم، که وسطش ول کنم، که ایده‌ای به سرم نیاد، یا بدتر: ایده‌ای که به سرم میاد با اون چیزی که بلد م ازش بکشم زمین تا آسمون باشه. ترس از بی‌نقص نبودن اینکتوبرم به حسرتِ انجام ندادنش می‌چربید در تمام دو هفته‌ی گذشته -- شوخی‌م گرفته؟‌ در تمام بیست‌وچند سال گذشته به خرجم نمی‌رفت هرچی که آدم‌های دور و نزدیک می‌گفتن برای این که تکلیفت با چیزی مشخص بشه باید اول شروعش کنی. از دانشگاه و پَشِن‌های شخصی و روابط با انسان‌ها بگیر تا بزرگسالی و شغل و مهاجرت؛ حرفِ هر چیزی که می‌شد فقط چشم‌هام رو می‌بستم گوش‌هام رو می‌گرفتم پا می‌کوبیدم زمین که نه نه نه نمی‌تونم نمی‌خوام نمی‌شه. آدم‌ها هم مبهوت که وا، چرا این‌جوری می‌کنه این با خودش. کسخل.

واقعیتِ ماجرا ولی این بود همیشه که چیزها فقط توی کله‌م جالب به نظر می‌رسیدن. واقعیت ماجرا این بود که هر وقت می‌رسیدم دمِ چیزی که از خیال‌هام دراومده‌بود، هر وقت می‌خواستم انتخاب کنم، دقیقن اونی رو انتخاب می‌کردم که هیچ ربطی به خیالم نداشت. چهار سال در دانشگاه انتزاعی‌ترین درس‌های ممکن رو خوندم درحالی‌که مدام فکر می‌کردم چقدر کاردستی درست کردن بهم کیف می‌ده. روی فیس‌بوک می‌گشتم بین عکس‌های صفحه‌ی هیومنز آو نیویورک، اون‌هایی که انسانِ اداییِ موقرمزِ پیرسینگ‌دار داشت رو شر می‌کردم بالاش می‌نوشتم وای کاش من این‌شکلی بودم. کی راضی شدم که واقعن قرمز کنم؟ هفت سال بعدتر. کی گوشم رو سوراخ کردم؟ ده سال بعدتر. اولین فکرم درباره‌ی همه‌چیز این بود که نمی‌شه، هرگز اون‌جور که خیالش می‌کنم نمی‌شه.

«اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون رو باور کردم، ولی این‌جاش عجیب ه که این باور بهم قوت‌قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم‌ونرم بود. نمی‌تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟»*

در آستانه‌ی بیست‌وهفت ایستاده‌م و خیال می‌کنم. نشسته‌م پشت میزم پای یه پنجره‌ی پُرنور، روی میز هزاران قوطی شیشه‌ای پر از ابزار. قلم‌مو و ماژیک و مداد و چاقو و سنباده و خط‌کش و انبر و نخ و سوزن. دو طرف میز، چسبیده به دیوار، توی قفسه‌های چوبی پروژه‌های ناتموم چیده شده. مقواهای نیمه‌کاره و چوب‌های نتراشیده و پارچه‌هایی که هنوز توی کارگاه دایره‌ای گیر کرده‌ن. خیال می‌کنم موهام رو بالای سر گوجه کرده‌م -همون‌طوری که این روزها می‌بندم توی هنرکده، که آشفتگی‌شون کلافه‌ترم نکنه- و تیکه‌هایی که هنوز به اندازه‌ی رفتن در گوجه قد نکشیده‌ن با گیره‌های قرمز متعدد جمع شده. هوا سرد ه و آسمونْ سفید و درخت‌ها نارنجی و سنجیغ آویزون کرده‌م پشت پنجره‌م. اون طرف اتاق، قفسه‌ها لبالب از کتاب‌هامون و میوه‌ی کاج و نوار کاست و ماگ و سایر اقسام خنزرپنزر که در طول سال‌ها جمع کرده‌ییم؛ کنار مبل تک‌نفره یه آباژور پایه‌بلند و یه میزچه، روش لیوان نیم‌خورده‌ی چایی و راپید و دفتر زرده‌م. اِسکار جایی پشت سرم لمیده روی کوسنی چیزی خمیازه می‌کشه و خودش رو بیشتر می‌کِشه تو آفتاب. گربه‌ی دومی هم هست ولی هنوز اسم نداره، نه فقط چون گربه ست که باید اسم خودش رو انتخاب کنه، که چون بلد نیستم گربه‌هایی که ندیده‌م رو خیال کنم. نمی‌دونم چند سالم ه. می‌دونم خوشحال م. می‌دونم چیزها از کله‌م باید دربیاد و سرریز کنه بیرون، بلکه یه روزی واقعی هم شد. چه می‌دونم.


*منگی، ژوئل اگلوف، ترجمه‌ی اصغر نوری، صفحه‌ی ۶۳.


پی‌نوشت بی‌ربط: کاش بفهمم چرا کسی باید پست‌های هفت هشت سال پیشم رو بخونه. درِ کرینج‌دونی باز ه، حیای گربه کجا ست. دهع.

1 comment:

من من هزار کله said...

یه اپیزود بوجک هورسمن هست با خودش درگیره به خودش میگه با خودت چی فکر کرده بودی you piece of shit?
بعد میگه خب اول مال ده سال پیش بود ابله حتما پیش خودم یه فکری کرده بودم دیگه.
حالا دقیقا نمی‌دونم این چه ربطی به نوشته تو داره ولی خب
اگه قبلا پیش خودت یه فکری کردی خب با توجیه اقتضای زمان میشه تا حدی از بار کرینج بودنشون کم کرد من یه ترابایت فیلم و عکسی که از ده سال گذشته داشتم رو از دست دادم الان گهم بخورم فایده نداره دچار یک آلزایمر سخت افزاری شدم. چی دارم میگم؟