25 August 2015

از مجموعه‌ی تصاویر «تمام آن‌چه من م» ؛ قسمت چندم


تصویرساز: Helena Perez Garcia

مثل وانیل برای نون‌پنجره‌ای

ساعت ده شب، آشپزخونه رو به هم ریخته‌بودم به بهانه‌ی «دل‌م نون‌پنجره‌ای می‌خواد» .
ترازوی مامان رو گذاشتم جلوم، توی پیمانه‌ی سبز روش آرد ریختم. چهل‌وسه گرم؟ نخیر، قبول نیست. باید دقیق باشم. خیلی خیلی آروم، جوری که انگار دارم عمل پیوند قلب انجام می‌دم، از روش انقدر برداشتم تا عدد روی صفحه‌ی ترازو دقیقاً چهل شد. پیمانه رو بردار و خالی‌ش کن توی کاسه. پیمانه رو تمیز بشور و خشک کن. هشتاد میلی‌لیتر شیر رو خالی کردم تو کاسه. جلوی دست‌ت رو خلوت کن و نذار تلنبار شه ظرف‌ها و مواد اولیه و قاشق‌های کثیف. انقدر شیر و آرد رو هم زدم که مچ‌م درد گرفت و گلوله‌های خیس‌خورده‌ی آرد محو شدن. تخم‌مرغ رو شکستم توی کاسه و دو نیمه‌ی پوست‌ش رو با بی‌توجهی تصنعی انداختم کنار سینک -انگار معجونی که دارم می‌سازم به قدری حساس ه که حتا فرصت ندارم آشغال‌ها رو با دقت دور بریزم و هر ثانیه توی عمل‌آوردن درستِ محلول‌م حیاتی ه؛ صرفاً که حس «آشپزی کردن» منتقل شه به‌م- و انقدر با چنگال هم زدم که مچ‌م از درد بی‌حس شد. واقعاً بی‌حس شد.

قالب رو بذار توی تابه‌ی روغن که داغ بشه. مامان از هال گفت پودر قند یادت نره. پودر قند، ظرفِ سرخ‌شده‌ها، دستمالی که روغن رو به خودش جذب کنه، چنگال برای گاهاً هم زدنِ مایه که آرد ته‌نشین نشه. همه‌چیز دم دست و به ترتیبِ احتیاج. مانیکای درون که برانگیخته شد، دوست داره در نهایتِ خودش ظاهر شه. قالب که داغ شد، روغن‌ش رو با دستمال بگیر و با دقت تا لبه فرو کن توی مایه، فرو ببر توی روغن. مایه جلزولز کرد و از قالب جدا شد. حتماً بذارشون روی دستمال که روغن‌شون رو بگیره. نون‌پنجره‌ایِ کودک رو برگردوندم تا اون‌طرف‌ش هم طل‍ایی بشه.
ده ثانیه بعد، در حال پودر قند پاشیدن روی نون‌پنجره‌ای بالغِ تازه‌ازروغن‌دراومده، مانیکای درون به پهنای صورت لب‌خند می‌زد و همه‌چیز رو یادش رفته‌بود -- حتا این که کودکان‌ش بوی تخم‌مرغ می‌دن نه وانیل؛ چون یادش رفته‌بود اضافه کنه به مایه. یادش رفته‌بود که یه چیزی کم ه اون وسط.

20 August 2015

«تو همان‌گاه بود که می‌توانستی روز را در من برویانی. در تو نگریستم و صدای فریاد سگ‌ها شب را در اعماق من بیدار کرد. هلیا! در آن لحظه‌های عذاب‌آفرین کجا بودی؟»

[«بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم» ؛ نادر ابراهیمی؛ صفحه‌ی نوزده.]

17 August 2015

از هیولاهای درون

آقای عزیز،
احیاناً نامه نوشتن برای‌تان غریبه نیست؟

می‌خواستم بدانید که کابوس می‌بینم. داد می‌زنم و گریه می‌کنم و تا حد مرگ از مسخره‌ترین چیزها می‌ترسم و از خواب نمی‌پرم، هر کار می‌کنم از خواب نمی‌پرم. می‌خواستم بدانید که کم‌حرف‌تر از همیشه شده‌م و جز عده‌ی دست‌چین‌شده‌ای، در جواب صداشدن اسم‌م از سوی بقیه هیچ واکنشی نشان نمی‌دهم. که چندین و چند روز ست که جلوی پرده‌های نازک اتاق، مل‍افه به دیوار کوبیده‌م و در تاریکی زندگی می‌کنم تا رنگ‌م پریده‌تر شود. تا به خیالِ خودم قشنگ‌تر باشم.

آقای عزیز،
نمی‌دانم این نامه به دست‌تان می‌رسد یا نه. حتا نمی‌دانم وقتی اسم‌م را روی پاکت می‌بینید نگه‌ش می‌دارید که بعداً سر فرصت بخوانیدم، یا دو بار پاره‌ش می‌کنید و خداحافظ. ولی باید می‌دانستید که هیچ‌چیز، هیچ‌وقت تقصیر من نبوده. تقصیر شما هم نبوده. بعد از خوردن بستنی‌های زیادی‌سردِ بی‌مزه بود که حنجره‌م منجمد می‌شد و هیچ صدایی ازش درنمی‌آمد. دست خودم نبود که وقت‌هایی که اتفاقاً باید حرف می‌زده‌م، روی صندلی کوتاه سفیدی تن‌م را جمع کرده‌م و زل زده‌م به کفش‌هام. نباید بستنی‌فروشی می‌رفتیم که در سکوت روبه‌روی هم بنشینیم و تماشا کنیم که شکل‍اتی و نارگیلیِ مذاب چه‌طور کم‌کم قاتی می‌شوند و می‌پیچند دور هم. شما شکل‍ات دوست نداشتید. اصل‍اً بستنی دوست نداشتید. چرا گفتید برویم آن‌جا؟ تقصیر پاییز هم بود. شکل‍ات‌های پاییز مزه‌ی قهوه‌ی زیادی‌دم‌کشیده می‌دهند. هیچ‌چیز، زیادی‌ش خوب نیست اصل‍اً.

هر شب تا صبح کارتون می‌بینم -- سریال کارتونی‌ای برای کودکان هشت تا حداکثر چهارده ساله. داستان‌ش در شهرکی می‌گذرد که پُر است از موجودات فراطبیعی، و دوتا بچه‌ی دوازده‌ساله هر اپیزود درگیر اتفاق جدیدی می‌شوند. منطق می‌گوید هر اپیزود بیست‌دقیقه‌ای «باید» ختم به خیر شود. اگر بچه‌ها و دوست‌هاشان در فروشگاه جن‌زده‌ای گیر می‌افتند، تا پانزده دقیقه‌ی بعد قطعاً راهی پیدا شده که خارج شوند و ترجیحاً جن‌های کذا هم نابود -یا به طرز غریبی، مهربان و انسان‌دوست- شده‌باشند. منطق می‌گوید همیشه باید کودکان باهوش و خوش‌شانس باشند و با هم‌کاریِ هم به دشمنان‌شان غلبه کنند؛ هرقدر زامبی‌ها حمله کنند مهم نیست. ولی من -بله، من- ذهنِ بیماری پیدا کرده‌م که از زامبی‌های سبز لزج وحشت می‌کند و با چشم‌های گشادشده منتظر خورده‌شدن مغزهای بچه‌های دوازده‌ساله ست. که همه‌ی «منطق می‌گوید»ها و هپی‌اندینگ‌ها را فراموش می‌کند و مطمئن ست که در انتها هیول‍ای چندچهره‌ی ته تونل پیروز خواهدشد.

شما هیچ‌وقت نمی‌ترسیدید، آقای عزیز. شما از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدید. حتا از من.

مغازه‌ی کنار دانشگاه آلبوم تمبر می‌فروشد. هر هفته، دوشنبه ظهر آن‌جا م و آلبوم‌ها را ورق می‌زنم. چندتایی تمبر هست که چشم‌م را گرفته. اگر هنوز ارزش داشتند، قشنگ‌ترین‌هاشان را می‌خریدم و می‌چسباندم پشت همین پاکت و منتظر می‌نشستم تا برسند به دست‌تان؛ پاکت را که پشت‌ورو می‌کنید نگاه‌تان روی سرخی رنگ‌ورورفته‌ی تمبر مکث کند و بعد اسم‌م را ببینید با حروف درهم‌مچاله‌شده -انگار توی بسته‌ای خودم را فرستاده‌باشم پشت در آپارتمان‌تان، یک لحظه دست‌م را بیرون آورده‌باشم که در بزنم و بعد از شنیدن تقّه‌ها، از خجالت قوز کرده‌باشم گوشه‌ی جعبه و از درزدن‌م پشیمان شده‌باشم- . شاید به خاطر قشنگی تمبرها پاکت نامه‌م را نگه می‌داشتید.
روی تمبرهای زشتی که ارزش دارند، حروف الفبا چاپ شده با خط نستعلیق. انحنای «و» روی این تمبر شبیه شما ست. باید چندتا «و» بچسبانم و چندتا «م» . نمی‌دانم هزینه‌ی پست چه‌قدر می‌شود. تا می‌توانم باید «م» استفاده کنم. مثل خودم که سُر می‌خورم از انتهای حروف.

آقای عزیز،
من هیچ‌وقت مقصر نبودم. من فقط مطمئن بودم که هیول‍ای چندچهره‌ی ته تونل پیروز می‌شود. وقتی حنجره‌م منجمد شد فراموش کرده‌بودم که ترسی در کار نیست؛ که هیچ‌وقت حق ندارم بترسم.
باور کنید من هیچ‌وقت مقصر نبودم.

الف

14 August 2015



پی‌نوشت. After all ، هنوز هری‌پاترهای ستاره و «استانبول» و «ناتور دشت»ِ موبو هستن که فکر کردن به‌شون باعث شه احساس زنده‌بودن کنم. حتا اگه تا صدهزارسال دیگه هم حوصله نکنم برم سراغ‌شون و بخونم، صرفِ وجودشون ه که حال‌م رو وسط این روزها قابل‌تحمل می‌کنه.

10 August 2015

جنگل واژگون

پلیور نوی خوش‌رنگ -و آلسو، خسته‌- رو گذاشته‌م جلوم که دو دقیقه یه بار نگاه‌ش کنم، خوش‌م بشه. بی‌صبرترین م برای رسیدن پاییز. که وقتی سوار اتوبوس می‌شی که برسی به کل‍اسِ هشت صبح، گرگ‌ومیش باشه و بادِ خنک محوی که می‌یاد، موسیقی قشنگ بطلبه؛ انگشت‌هات رو بپیچی توی آستین‌ت و ادای آدم‌هایی که خیلی سردشون ه رو دربیاری. که برگشتنا برگ‌های چنارهای باقی‌مونده‌ی چاررا ولی‌عصر رو لگد کنی و وقتِ رد شدن از جلوی شیرینی‌فروشی، مکث کنی و بوی گرما و شکل‍ات و امنیت رو با لذت فرو بدی.
بی‌صبرترین م که پاییز شه و درگیر شم باز. وقتِ چای خوردن، عینک‌م بخار کنه. توی تاکسی‌هایی که بوی سیگارِ مونده می‌دن و همیشه‌ی خدا آینه‌بغل‌شون خراب ه، پنجره‌ی عقب بخار کنه و هیچ‌چی رو نشه دید از پشت‌ش؛ همه‌چیز و همه‌کس تبدیل شن به یه مشت لکّه‌ی رنگی بی‌آزار. شیشه‌ی جلوی قفسه‌ی فکرهای آزارنده بخار کنه و موقتاً خفه شه همهمه‌ی ناجور توی سرم. بی‌صبرترین م که پاییز شه و گرمای تابستون‌ها رو بشوره ببره. یادِ پیکسل پارچه‌ای پارمیدا بیفتم که روش نوشته‌بود «تو فراموش خواهی‌کرد» و سعی کنم که فراموش کنم. پاییز شه و دیگه پیش نیاد که وسط مترو، وقتی لیوان کاغذیِ قهوه‌های لمیز رو گرفته‌م دست‌م و تکیه داده‌م به در تا برسیم به ایستگاه آزادی و بپرم پایین از قطار، ناغافل اون ورژنی از Waltz for a Night پلی شه که از همه دردناک‌تر ه. موسیقی‌های ناغافل مخصوصِ تابستون ن آخه. همون‌طور که حرف‌های ناغافل و روزهای ناغافل. همه‌چیز توی پاییز هشیارانه ست و خودآگاه؛ حتّی لغزیدن و فشرده‌شدنِ قلب از فرط اندوه.
دست می‎کشم به نرمیِ بافت پلیور؛ به‌ش می‌گم که این تابستون با هم بزرگ می‌شیم، جان دل‌م. ذره‌ذره پیرتر می‌شیم و زخمی می‌شیم و زخم‌هامون خوب می‌شه و پوست می‌ندازیم. پاییز رو تمام‌عیار می‌گذرونیم با هم. می‌خنده، می‌خونه «پادشاهِ فصل‌ها، پاییز.» .

پی‌نوشت. قسمتِ ایتالیک از قسمتِ شونزدهم رادیو چهرازی ه.
پی‌نوشت. با محبوبِ تازه‌یافته‌م آشنا شید: Ilya Beshevli - Night Forest

07 August 2015

This Magic Spell You Cast

وقتی نشسته‌بودم پشت میز آشپزخونه و دست‌هام رو دورِ ماگ چای حلقه کرده‌بودم و آسمون صورتی و طل‍ایی بود، فهمیدم که چه‌قدر دل‌م برای پاییز تنگ شده. وقتی خواب‌م نمی‌اومد و این‌جا رو تا همین روزهای پارسال شبیه‌سازی کرده‌بودم و مُرده‌بودم از فرط پیری و فرسودگی. وقتی جسم‌م تو آشپزخونه بود و ذهن‌م توی «مربع» و «دایره» و پارک ملّت و تجریش پرسه می‌زد و مث تدِ بزرگسال، برای هر قدم‌ش یه قصّه از جوونی‌هاش داشت و قصّه‌هاش جلوش -جلوی ذهنِ متحرکِ سرگردان‌ش- رژه می‌رفتن و خودشون رو به رُخ می‌کشیدن. که زل زده‌بودم به آسمونی که خورشیدش برای چندمیلیاردمین‌بار داشت طلوع می‌کرد، و فکر می‌کردم «آخرین باری که با این دقت رنگ‌ها رو دیده‌بودم کِی بوده؟» و صدای Daniela Andrade یی که La Vie en Rose تعریف می‌کرد می‌اومد.
وقتی کفِ دست‌هام از گرمای چای داغ شده‌بود و از بوی چوب دارچین منگ بودم فهمیدم که چه‌قدر دل‌م برای پاییز تنگ شده.