اخیرن زندگیم به صورت مداوم بین یک درّه و یک تپّه در تناوب بوده. بوم! خواهرم بعد از دو سال از غرب اومد به مدت چند هفته پیشم موند و به صورت مستمر و محکم بغلم کرد. صعود به تپّه. بوم! خواهرم رفت؛ لذا باید که یک هفته گریه کنم و غصهی دوریش رو بخورم و با چنگ و دندون سعی کنم خودم رو از قعر درّه نجات بدم. هنوز پام به زمین صاف نرسیده که هلیکوپتر میآد بلندم میکنه تالاپ میاندازدم نوکِ تپّه. چی شده؟ مامانِ یکی از بچههام، یکی از بچههای معدودِ این ترمم، از کلاس تعریف کرده. جالب. ممنون، لطف دارین، وظیفه ست. بوم! دوباره سقوط آزاد. چرا؟ خوابم نمیبره و هیچکدوم از دو انسانی که باهاشون حرف میزنم بیدار نیستن و دارم با خودم فکر میکنم معلومه که تو رودرواسی ازت تعریف کرده، بچهت داشته میگفته «خانوم خیلی دوستتون دارم» -همونجور که همهی بچههای عالم میگن، به همهی انسانهایی که بهشون لبخند میزنن- و والدش هم در ادامه یه چیزی پرونده و نکنه فکر کردی واقعن مربی خوبی ای و شایستهی تشویق؟ شب رو در گرند کنیون (فارسیش میشه ژرفدره، که بانمکتر) سپری میکنم و صبح برمیخیزم که خواهر نقاشیای که فقط خودمون دوتا ماجراش رو، بدون تبادل یک کلمه توضیح، میفهمیم کشیده فرستاده. نیشِ باز تا عصر. تا عصر نکبت. عصر که والدین بهم خبر میدن که قصد فروش خونه رو دارن و نخیر، مایل نیستن که روی یکجانشینی رو ببینیم یا یک لیوان آبِ خوش از گلومون پایین بدیم. گودال ماریان واقع در اقیانوس آرام. کاش امشب تو خواب بمیرم. سپس صبح فردا -امروز- با کیریترین کلهی عالم: تلفن حاوی تصویری از دورنمای کارِ تماموقتِ جالبِ احتمالی. گیرم برای شیطان رجیم و شرکا، ولی جز این یه مورد بقیهش حقیقتن ذوقآور. هوم. به سطح آبهای آزاد رسیدم و اندکی اکسیژن به ریههام وارد شد. حالا چی؟ بعدش چی میشه؟ نمیدونم. خودم رو هل میدم توی طرح درس تازهای که به عنوان مشقِ پسامصاحبه دارم مینویسمش و ذرهای امید ندارم که مقبول بیفته. نمینویسمش درواقع. بهش فکر میکنم. نمیتونم بنویسم. نمیتونم کار کنم. گودال ماریانِ اسبابکشی احتمالی عین جاروبرقی تمام انرژی روح و روانم رو میبلعه و حتا نمیذاره به کار خیالپردازانهی جالبی که ازش خوشم میاد بپردازم و طبق روال دائمی، ذکر روز و شبم شده فقط این که کاش خونه داشتم. که اگه خونه داشتم نیمی از این درهها تبدیل میشدن به چالهی حقیری که صبح زودِ یه روز پاییزی پر از آب بارون شده و رامونا کوییمبی با چکمههای لاستیکی قرمزش توش شلپشلپ میکنه.
پاییز چرا انقدر لفتش میده و نمیرسه حالا این وسط جدی.
پینوشت. این مدت خیلی در آرشیوِ اینجا (و جاهای دیگه) وقت گذروندم و دلم برای اون زمانهایی که موسیقی مناسبتی آپلود میکردم تنگ شد. فلذا Leave the City رو از آقای جیسون مولینای عزیز عزیزم داشتهباشین، که از جنبههای گوناگونی مناسب فضای فعلیم. هرچند که هیچکس دیگه وبلاگ نمیخونه و هیچکستر دیگه لینک موسیقیهای مردم رو از سر کنجکاوی باز نمیکنه.
1 comment:
من می خونم و لینک موزیک رو باز می کنم ;)
Post a Comment