"I don't want to go somewhere, I want to be somewhere."
23 May 2024
11 February 2024
Still There, Vol. 2
15 October 2023
Inktober 1: Dream
درست یک هفته پیش بود. از سر کار اومدهبود مستقیم پیشم، من روی تختِ نامرتب دراز کشیدهبودم بین ملافههای مچاله و هزاران کوسن، نشستهبود کنارم حرف میزدیم. داشتم میگفتم خیلی بامزه ست که اون آزمایش ذهنیِ «منِ فلان سال پیش چی فکر میکرد درمورد منِ فلان سال بعدش؟» برام بیمعنی ه تقریبن. از چهارده سالگی تا حالا روی اینترنت ردپا به جا گذاشتهم و ساکت هم نمیشدم هرگز وقتی که میخواستم از خیالهای درمورد بزرگسالیم بگم؛ مکتوب و عینی میشه دید همهش رو. پرسید خب هیفده هیژده سالهت فکر میکرد ده سال دیگه چی میشه مثلن؟ حتا لازم نبود خیلی فکر کنم به جوابش. فکر میکرد قرار ه مدام فقط بخونه و بنویسه. حالا چی؟ حالا دیگه کمکم در آستانهی بیستوهفت، هر کاری دارم میکنم جز خوندن و نوشتن. سکوت کرد یه کم، گفت عیبی نداره؛ آدم بزرگ میشه و تغییر میکنه. مهم این ه که هنوز خودت رو ابراز میکنی. اگه کمتر چیز مینویسی، نقاشی که میکنی به جاش. نه؟ هاه.
دلم میخواست اینکتوبر امسال رو شرکت کنم و نکردم. وحشت داشتم از این که نتونم، که وسطش ول کنم، که ایدهای به سرم نیاد، یا بدتر: ایدهای که به سرم میاد با اون چیزی که بلد م ازش بکشم زمین تا آسمون باشه. ترس از بینقص نبودن اینکتوبرم به حسرتِ انجام ندادنش میچربید در تمام دو هفتهی گذشته -- شوخیم گرفته؟ در تمام بیستوچند سال گذشته به خرجم نمیرفت هرچی که آدمهای دور و نزدیک میگفتن برای این که تکلیفت با چیزی مشخص بشه باید اول شروعش کنی. از دانشگاه و پَشِنهای شخصی و روابط با انسانها بگیر تا بزرگسالی و شغل و مهاجرت؛ حرفِ هر چیزی که میشد فقط چشمهام رو میبستم گوشهام رو میگرفتم پا میکوبیدم زمین که نه نه نه نمیتونم نمیخوام نمیشه. آدمها هم مبهوت که وا، چرا اینجوری میکنه این با خودش. کسخل.
واقعیتِ ماجرا ولی این بود همیشه که چیزها فقط توی کلهم جالب به نظر میرسیدن. واقعیت ماجرا این بود که هر وقت میرسیدم دمِ چیزی که از خیالهام دراومدهبود، هر وقت میخواستم انتخاب کنم، دقیقن اونی رو انتخاب میکردم که هیچ ربطی به خیالم نداشت. چهار سال در دانشگاه انتزاعیترین درسهای ممکن رو خوندم درحالیکه مدام فکر میکردم چقدر کاردستی درست کردن بهم کیف میده. روی فیسبوک میگشتم بین عکسهای صفحهی هیومنز آو نیویورک، اونهایی که انسانِ اداییِ موقرمزِ پیرسینگدار داشت رو شر میکردم بالاش مینوشتم وای کاش من اینشکلی بودم. کی راضی شدم که واقعن قرمز کنم؟ هفت سال بعدتر. کی گوشم رو سوراخ کردم؟ ده سال بعدتر. اولین فکرم دربارهی همهچیز این بود که نمیشه، هرگز اونجور که خیالش میکنم نمیشه.
«اونقدر خاطره از خودم درآوردم که دستآخر قصهی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیب ه که این باور بهم قوتقلب نمیداد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبهروز شلتر میشدم. ما همینجوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرمونرم بود. نمیتونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایدهای داشت؟»*
در آستانهی بیستوهفت ایستادهم و خیال میکنم. نشستهم پشت میزم پای یه پنجرهی پُرنور، روی میز هزاران قوطی شیشهای پر از ابزار. قلممو و ماژیک و مداد و چاقو و سنباده و خطکش و انبر و نخ و سوزن. دو طرف میز، چسبیده به دیوار، توی قفسههای چوبی پروژههای ناتموم چیده شده. مقواهای نیمهکاره و چوبهای نتراشیده و پارچههایی که هنوز توی کارگاه دایرهای گیر کردهن. خیال میکنم موهام رو بالای سر گوجه کردهم -همونطوری که این روزها میبندم توی هنرکده، که آشفتگیشون کلافهترم نکنه- و تیکههایی که هنوز به اندازهی رفتن در گوجه قد نکشیدهن با گیرههای قرمز متعدد جمع شده. هوا سرد ه و آسمونْ سفید و درختها نارنجی و سنجیغ آویزون کردهم پشت پنجرهم. اون طرف اتاق، قفسهها لبالب از کتابهامون و میوهی کاج و نوار کاست و ماگ و سایر اقسام خنزرپنزر که در طول سالها جمع کردهییم؛ کنار مبل تکنفره یه آباژور پایهبلند و یه میزچه، روش لیوان نیمخوردهی چایی و راپید و دفتر زردهم. اِسکار جایی پشت سرم لمیده روی کوسنی چیزی خمیازه میکشه و خودش رو بیشتر میکِشه تو آفتاب. گربهی دومی هم هست ولی هنوز اسم نداره، نه فقط چون گربه ست که باید اسم خودش رو انتخاب کنه، که چون بلد نیستم گربههایی که ندیدهم رو خیال کنم. نمیدونم چند سالم ه. میدونم خوشحال م. میدونم چیزها از کلهم باید دربیاد و سرریز کنه بیرون، بلکه یه روزی واقعی هم شد. چه میدونم.
*منگی، ژوئل اگلوف، ترجمهی اصغر نوری، صفحهی ۶۳.
پینوشت بیربط: کاش بفهمم چرا کسی باید پستهای هفت هشت سال پیشم رو بخونه. درِ کرینجدونی باز ه، حیای گربه کجا ست. دهع.
10 June 2023
Mister Cellophane
در دستشویی رو بستم، تکیه دادم بهش و نگاهم افتاد به خودم توی آینه. عینک قرمز چشمهای قرمز رو قاب گرفتهبود. عینک رو درآوردم گذاشتم کنار روشویی. بهتر شد، هرچند که چهرهی بیعینکم کماکان برای خودم غریبه ست. خیره شدم به چشمهام تو آینهای که لکههای آب موندهبود بهش هنوز. سبزتر از همیشه؛ شاید به خاطر تیشرت سبز ارتشی. نکنه از اونهایی م که رنگ چشمهام با لباسم عوض میشه؟ رشتههای بلند موی بافته رو برانداز کردم و انگار تازه فهمیدم ماجرا چی ه. صدای لااقل یازده سال پیشِ ف. دوباره تو گوشم تکرار شد که «چشمهات وقتی گریه میکنی مث ماهیهایی ن که توی نفت غرق شدهن».
برگشتهم به دبیرستان. توی آینه خودم رو -خود بیعینکم رو- میبینم که از یه عکس خیلی قدیمی دراومده؛ موهای بلند بافته، تیشرت گشاد سبز تیره به تن، ابروهای پهن و نامرتب، لبخند بلاتکلیف و معذب، لبخندِ «من دلم میخواد بهم خوش بگذره و بتونم لبخند گشاد واقعی بزنم ولی نه تنها داره خوش نمیگذره بلکه احساس میکنم ناجورترین وصلهی عالم دنیا م به این جمع ولی خب بههرحال رویکردم این ه که فیک ایت تیل یو میک ایت، لبخند بزن و عکس بگیر و وانمود کن خیلی داره بهت خوش میگذره». س. کنارم ایستاده و بهم تکیه داده. یادم ه که احساسات عجیب و توضیحندادنیای داشتم به س. و الان پس از یازده سال -اگه بخوام دقیق باشم، بعد از بیستوشش سال- کمکم دارم میفهمم چی بوده و از چه جنس. بههرحال س. ایستاده کنارم با موهای خیلی کوتاه و تیشرت مشکی و بیاندازه لاغر و قشنگ به نظرم میاد و دستش رو انداخته دورم و با این حال حس میکنم روحِ مسلولِ ویکتوریایی م. با این که لمس میشم ولی حس میکنم هزار سال و هزار کیلومتر دور م ازش و هرگز من رو نخواهدفهمید. زل زدهایم به دوربین، میخندیم -اون گشادترین خندهی تینایجرهای دنیا، من هم که اذیتخانوم- و ح. شاتر دوربین کامپکت طلاییرنگش رو فشار میده. س. سه سال بعد از اون عکس به کل میره به یک جهان موازی، با من و با همه قطع ارتباط میکنه و دیگه هرگز نمیبینمش. من مسیرم رو بارها عوض میکنم و پونزده بار تصمیمِ جدید برای زندگی جدید میگیرم -و احساسات کشفنشدهم رو تا سالها قورت میدم، هرچند که موضوع این پست نیستن- و باز هم هر بار که در زندگی جدیدِ ناشی از تصمیمهای شگفتانگیز جدیدم آدمهای جدید میبینم وادارم میکنن که بخزم توی نزدیکترین لاکِ ممکن. هرکس به نحوی، ولی گویا سرنوشت همیشگیم توی سوراخسنبههای زیرزمینی ه.
ایستادهم جلوی آینهی لکهدار دستشویی هنرکده، عینکم کنار روشویی، هقهق گریه میکنم و چشمهام میشن عین ماهیهایی که توی نفت غرق شدهن. فکر میکنم واقعن از یازده پیش تا حالا موهام رو این شکلی نبافتهبودم؟ برای آخرین بار فین میکنم تو دستمال توالت، عینکم رو میزنم و دستم بیاختیار میره سمت بافتهها. بازشون میکنه و شلخته بالای سر جمعشون میکنه. فکر میکنم حالا شد. شبیه خود معاصرم شدم. فکر میکنم بچههام اگه چشمهای قرمز پفآلودم رو ببینن چی میگن؟ قفلِ در رو باز میکنم برمیگردم توی کلاس. یه شنبهی طولانی معمولی گرم دیگه ست، بی هیچ تغییری. بی هیچ حرف اضافهای.
فکر میکنم اگه درختی توی جنگل سقوط کنه ولی هرگز کسی نبیندش، آیا واقعن درختْ روح تناسخیافتهی یه کودک مسلول ویکتوریایی نیست، نامرئی و موهوم؟ بحث کنید.
06 January 2023
Still There.
بیجوراب کفش پا کردیم و در خونه رو پشت سرمون بستیم و نسیم دکمهی آسانسور رو زد. به زحمت خندههای بیدلیلم رو قورت میدادم و عضلههای صورتم رو منقبض میکردم که کار ناخواستهای ازشون سر نزنه. «جدی باشینا. عادی باشین». تو آینهی مشبک آسانسور خودمون چهارتا رو میدیدم؛ موهای سهتامون شلخته پشت سر گوجه شدهبود و عینک اون یکی کمی کج. «عادی باشینا، نخندین، زشته». حالا در حالت عادی با کرکر خنده و مسخرهبازی شش طبقه رو میپیمودیم ها، ولی امشب باید جدی به نظر برسیم جلوی آقای دمِ ورودی. قصد این بود که بپیچیم پیاده بریم تا دریا، با همون کلهی گرم، در همون ساعتِ دوی بعد از نصفهشب. کفشهای بیجوراب توی پام لق میزدن اندکی و بازوی میتیا رو چسبیدهبودم که نیفتم و نگاهم هم بهش، که کلاه سوییشرت کهنهش رو کشیدهبود به سرش و دستها تو جیب. «بپیچین راست. از لاین دوچرخه بریم». پریسا و نسیم و صدای هایده جلوجلو میرفتن و ما پشت سر. هیچ صدای دیگهای جز ماشینهای ظاهرن گرونقیمتی که گهگاه از کنارمون رد میشدن و لابد هیچ چیز عجیبی در چهار پیژامهپوشِ سیگاربهلب نمیدیدن که بخوان مداخله کنن.
بعد از غروب پنجشنبه و طلوع جمعه، این میشد دفعهی سومی که پا میزدیم به آب. خیابونِ پر از گلهای کاغذی و خونههای قدکوتاه سفیدرنگ تموم شد و مسیر اصلی دوچرخهسواری پیدا و دیگه خوب میدونستم ساحل شنی نزدیک ه. روز اول با تیشرتهای منقش به قایق -که تازه مال من لنگر جداگانه هم داشت، ادای مناسبتی- کنار همین گلهای کاغذی ایستادهبودیم، عینکهای آفتابی و غیرآفتابیمون رو با هم عوض کردهبودیم، تلاش کردهبودیم بادِ نزدیکِ دریا موهامون رو زیادی بههم نریزه (طبیعتن ناکام) و لبخند زدهبودیم به دوربین. قرار ناگفته این بود که نه تنها فرض کنیم در جا زندگی نمیکنیم، که اصلن هرگز جا وجود نداشته و نداره. فلذا تردد با تیشرت و صدهزار عکس خندان و مطلقن، مطلقن، چک نکردن تلفن. اولش کلافه میشدم که حتا اینترنت داخلیم هم آنتن نمیده. بحث فقط اعتیاد به خبر و هیزم ریختن به آتیشِ اضطراب نبود؛ اصولن بلد نبودم که فرار نکنم توی تلفن و به جای این که وانمود کنم به کل توی جهانِ مجسّم نیستم، باهاش مواجه شم. پنجشنبه ولی نُهتایی روی ملافهی آبی روشن کنار هم نشسته/ایستادهبودیم و موجهای طلایی رو تماشا میکردیم که به سمتمون میاومدن و خودشون رو به صخرهها میکوبیدن و همونطور که دست دراز کردم دستمال کاغذی بردارم اشکهام رو پاک کنم با خودم فکر کردم «جدی حیف نیست جسم نداشتهباشی و این لحظه رو نبینی دخترجون؟».
ساحلِ ساعت دوی نصفهشب خلوت و ساکت بود و تا ما برسیم، نسیم الردی صندلهاش رو درآوردهبود رها کردهبود تو شن و دویدهبود سمت دریا. کت جین پریسا تنش بود و نبود -- یقهش جایی حوالی گودی کمرش ایستادهبود و جز آستینها که نیمهکاره به دستهاش، باقیش شل و ول از تنش آویزون. بازوهای برهنهی روشنش توی نور زرد ضعیفِ معدودْ چراغها انگار میدرخشید و دامن بلندش چنان توی باد موج میزد که فکر کردم الان باهاش پرواز میکنه. کتونیهای قرمز رو درآوردم و سعی کردم بازوی میتیا رو ول کنم و بدون تلوتلو خوردن خودم رو برسونم به آب سرمهای، ولی انگشتهام چنان تو شن فرو رفت که نتونستم. یا نخواستم؟ ماه اینجا خیلی بزرگتر از ماه تهران به نظر میرسید و حالا که چرخیدهبود تا عین گربهی چشایرِ سرزمین عجایب لبخند بزنه، انگار نورانیتر و معنادارتر هم. دخترها لب آب پابرهنه مسابقهی دو گذاشتهبودن و سایههاشون گنگ و دراز رو موجها میرقصید. میتیا زد زیر خنده که «این دو تا هم که هرچی میشه فقط میدون». خندهش، سرخوش و بلند و غریبه، به گوشم عین صدای دریا میومد؛ کشیده میشدم سمتش بی این که فکری کردهباشم.
غروب پنجشنبه، هفت نفر نشسته روی ملافهی آبی روشن و ما دو نفر ایستاده روی صخرهها، انقدر نزدیک که آب دریا لباسهامون رو خیس میکرد. «قصهی اصلیِ پری دریایی رو بلدی؟» سر تکون داد که نه. مُردهی این م که در جواب همهی سوالهای اینشکلی میگه نه که من براش تعریف کنم. شروع کردم که پری دریایی و خواهرهاش و شاهزاده و جادوگر دریا و تبادل دُم با حس راه رفتن روی هزاران چاقوی تیز و شاهزادهای که عاشق کس دیگهای شد و سرنوشت ظاهرن محتومِ تبدیل شدن به کفِ روی دریا با اولین طلوع بعد از ازدواج شاهزاده. خورشید سرخ داشت فرو میرفت توی آب و از بقیه اندکی فاصله گرفتهبودیم که قصهم سکوتِ غروبشون رو نشکنه. تعریف کردم که چی شد که خواهرهای پری دریایی براش خنجر جادویی آوردن، چی شد که پری دریایی شاهزاده و زنش رو نکشت، چی شد که از کفِ روی دریا شدن نجات پیدا کرد. قصهم که تموم شد خورشید هم رفتهبود. «Gone». دستم رو فشرد و با سر اشاره کرد که برگردیم پیش بقیه؟ فکر کردم حتا کف روی دریا شدن هم میتونه باشکوه باشه ولی. هر بخشی از دریا شدن. سر تکون دادم که نه. احتمالن برای اولین بار همونجایی م که باید باشم، پیش همون کسی م که باید باشم، حتا اگه قبلش هزاران چاقوی تیز رفتهباشه به پام.
دخترهای دوی نصفهشب خودشون رو ولو کردهبودن رو شنهای خیلی خیلی نزدیک به آب، دستهاشون ستون بدن، پاهاشون از موجهای مداوم خیس. «دیگه هیچوقت همچین چیزی برامون پیش نمیادا. هیچوقت. بیا دریایی شی تو هم». نشستم کنارشون چهارزانو، محتاط، مراقبِ تلفنهایی که سپردهبودن تو جیب کتم نگه دارم تا برگردیم خونه. «راحت بشین بابا؛ فقط اگه دریا خیست کنه میتونی بگی یه زنِ قدرتمند ی». هرهر زدم زیر خنده و سرم رو بیهوا چرخوندم سمت میتیا که دورتر نشستهبود و کمی میلرزید. با موج بعدی مستیم پریدهبود و تا کمر خیس شدهبودم و جستهبودم هوا. خودِ زیادیخودآگاهِ همیشگیم دوباره حلول کردهبود در جسمم. تیشرت قرمز نسیم شنی بود و از موهای مجعدش آب دریا میچکید و لبخند سرخوشش پاک نمیشد. پریسا دستم رو گرفت بلند شد به زحمت وایستاد، دامن خالخالیش چسبیده به پاها. «هرچی هم که بشه میتونیم تهش بگیم همو داریم. میدونستی؟ میتونیم بگیم ما پیش همدیگه ییم». چشمهای تیرهش براقتر از همیشه بود و عکس ماه رو میشد توش دید. «دیگه هیچوقت امشب تکرار نمیشه».
01 August 2022
"I don’t know if I’ve mentioned this to you before, but a few years ago, I started keeping a diary, which I called ‘the life book’. I began with the idea of writing one short entry each day, just a line or two, describing something good. I suppose by ‘good’ I must have meant something that made me happy or brought me pleasure. I went back to look at it the other day, and the early entries are all from that autumn, almost six years ago now. Dry upturned sycamore leaves scuttling like claws along the South Circular Road. The artificial buttered taste of popcorn in the cinema. Pale-yellow sky in the evening, Thomas Street draped in mist. Things like that. I didn’t miss a day through all of September, October, November that year. I could always think of something nice, and sometimes I would even do things for the purpose of putting them in the book, like taking a bath or going for a walk. At the time I felt like I was just absorbing life, and at the end of the day I never had to strain to think of anything good I had seen or heard. It just came to me, and even the words came, because my only aim was to get the image down clearly and simply so that I would later remember how it felt. And reading those entries now, I do remember what I felt, or at least what I saw and heard and noticed. Walking around, even on a bad day, I would see things – I mean just the things that were in front of me. People’s faces, the weather, traffic. The smell of petrol from the garage, the feeling of being rained on, completely ordinary things. And in that way even the bad days were good, because I felt them and remembered feeling them. There was something delicate about living like that – like I was an instrument and the world touched me and reverberated inside me.
After a couple of months, I started to miss days. Sometimes I would fall asleep without remembering to write anything, but then other nights I’d open the book and not know what to write – I wouldn’t be able to think of anything at all. When I did make entries, they were increasingly verbal and abstract: song titles, or quotes from novels, or text messages from friends. By spring I couldn’t keep it up anymore. I started to put the diary away for weeks at a time – it was just a cheap black notebook I got at work – and then eventually I’d take it back out to look at the entries from the previous year. At that point, I found it impossible to imagine ever feeling again as I had apparently once felt about rain or flowers. It wasn’t just that I failed to be delighted by sensory experiences – it was that I didn’t actually seem to have them anymore. I would walk to work or go out for groceries or whatever and by the time I came home again I wouldn’t be able to remember seeing or hearing anything distinctive at all. I suppose I was seeing but not looking – the visual world just came to me flat, like a catalogue of information. I never looked at things anymore, in the way I had before.
Reading the book again now gives me such a strange sensation. Was I really like that once? A person capable of dropping down into the most fleeting of impressions, and dilating them somehow, dwelling inside them, and finding riches and beauty there. Apparently I was – ‘for a couple of hours, but I am not that person’. I wonder whether the book itself, the process of writing the book, caused me to live that way, or whether I wrote because I wanted to record that kind of experience as it was happening. I’ve tried to remember what was going on in my life at the time, in case that might help me to understand. I know I was twenty-three, I had just started working at the magazine, you and I were living together in that horrible flat in the Liberties, and Kate was still in Dublin, and Tom, and Aoife. We went out to parties together, we had people over for dinner, we drank too much wine, we got into arguments. Sometimes Simon would call me on the phone from Paris so we could complain to each other about work, and while we were laughing, I would hear Natalie in the background, putting away plates in the kitchen. All my feelings and experiences were in one sense extremely intense, and in another sense completely trivial, because none of my decisions seemed to have any consequences, and nothing about my life – the job, the apartment, the desires, the love affairs – struck me as permanent. I felt anything was possible, that there were no doors shut behind me, and that out there somewhere, as yet unknown, there were people who would love and admire me and want to make me happy. Maybe that explains in some way the openness I felt toward the world – maybe without knowing it, I was anticipating my future, I was watching for signs.
A couple of nights ago, I was getting a taxi home on my own after a book launch. The streets were quiet and dark, and the air was oddly warm and still, and on the quays the office buildings were all lit up inside, and empty, and underneath everything, beneath the surface of everything, I began to feel it all over again – the nearness, the possibility of beauty, like a light radiating softly from behind the visible world, illuminating everything. As soon as I realised what I was feeling, I tried to move toward it in my thoughts, to reach out and handle it, but it only cooled a little or shrank away from me, or slipped off further ahead. The lights in the empty offices had reminded me of something, and I had been thinking about you, trying to imagine your house, I think, and I remembered I’d had an email from you, and at the same time I was thinking of Simon, the mystery of him, and somehow as I looked out the taxi window I started to think about his physical presence in the city, that somewhere inside the city’s structure, standing or sitting, holding his arms one way or another, dressed or undressed, he was present, and Dublin was like an advent calendar concealing him behind one of its million windows, and the quality of the air was instilled, the temperature was instilled, with his presence, and with your email, and with this message I was writing back to you in my head even then. The world seemed capable of including these things, and my eyes were capable, my brain was capable, of receiving and understanding them. I was tired, it was late, I was sitting half-asleep in the back of a taxi, remembering strangely that wherever I go, you are with me, and so is he, and that as long as you both live the world will be beautiful to me."
-- Beautiful World, Where Are You?, Sally Rooney
03 July 2022
Bobbi(e)
نوتیفیکیشن اومد که «:(». فکر کردم من که چیزی نذاشتهم جایی که کامنت بگیره. اینستاگرام رو باز کردم و عکس سال ۲۰۱۷م رو دیدم که زیرش یه کامنت «:(» جدید اومده. عکس از آشپزخونهی کوچیکِ آپارتمانِ کوچیکش بود در صبح پاییزی. کرکرههای تاریکی که از پشت شیارهاش آبیِ بیجون ساعت شش بیرون زده؛ سقف کاذبی که پر از تزیینها و فرورفتگی-برآمدگیهای بیهودهی مستطیلی ه؛ یخچالی که فقط چراغ الئیدی قرمز روی درش نجاتش میده از گمشدن تو تاریکی صبحگاهی. فِر رومیزی -آخ که عزیزترین و مهمترین عضو اون آپارتمان- و جعبههای فلزی بیسکویت و پاکت مقوایی چایهای کیسهای هیجانانگیز و ظرف شفاف حاوی باقیموندهی کیک هویج و کاسههای شستهشدهی روی کانتر که منتظر خشک شدن ن رو تقریبن فقط با اتکا به حافظهم میتونم تشخیص بدم حالا که در سایهها فرو رفتهن. تک چراغِ هود تنها روشنایی عکس ه ولی. تو نورش میشه دید که کفگیرهای پراستفاده و دستگیرههای سبز نعناییِ بیحال بالای اجاق آویزون ن به گیرههای پلاستیکی. بطری روغن مایع و جعبهی دستمال کاغذی استفادهشده و دستکشهای صورتی لاستیکی روی شیر آب سینک با هالهی طلایی روشن شدهن؛ توستر هم. زیر عکس نوشتهم There is a light that never goes out. فکر میکردهم -فکر میکنم- «خونه».
مطمئن م اون سمت عکس جریان زندگی از نیم ساعت قبلتر شروع شده -- توی توستر دو قطعه نون جو ست که کمکم داغ و تُرد بشن، مطابق سلیقهش. مطمئن م نور آبی ماوراییِ کتری روشن ه؛ توی قوری دو قاشق چای خشک ریخته منتظر جوشیدن آب؛ لیوانهای شفاف بزرگ با طرح لیمو و سیبِ سبز از کشو اومدهن بیرون آمادهی چای. خونه اون ساعتها ساکت بود و نبود. اون در سکوت و من در غرولندِ بیصدا صبحانه میخوردیم. تا من مبل تختخوابشوی راهراه رو میبستم پتو و بالشم رو جمع میکردم میذاشتم سر جاش، اون صورتش رو میشست مسواک میزد از توالت میاومد بیرون تا من برم. تختش الردی آنکادر و مرتب. شارژرها و کتابها رو از گوشهی هال جمع میکردم میچپوندم تو کولهم که با دهنِ گشاد افتادهبود یه طرف. اون آرایش میکرد، من موهام رو میبافتم، مانتوی بلند منطقی و مقنعه میپوشیدیم کفش ساقدار پا میکردیم -حتا در اوج تابستون هم کفش ساقدار، به عنوان پیغمبرهای انکارِ وجودِ گرما- هدفون رو وصل میکردیم به تلفنمون و میزدیم بیرون. در آپارتمانش بدقلق بود -هست؟- و من نمیتونستم درست ببندمش. دکمهی آسانسور رو میزدم تا در رو میبنده و قفل میکنه. تا ایستگاه اتوبوس در سکوت. توی اتوبوس تا چهارراه ولیعصر و خداحافظی و روونه شدن سمت دانشگاههای مختلف در سکوت. صبحهای زود حرفمون نمیاومد. اصولن چیزی برای گفتن وجود نداشت درمورد صبحهای زود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن «:(»، که دیدنش بیاختیار چشمهام رو پر از اشک کرد. جواب دادم قلبم ریزریز میشه به اون موقع که فکر میکنم. چند ثانیه بعد نوتیفیکشن اومد من هم همینطور.
شبی که از ایران رفت، واقعن و به قصد برنگشتن رفت، وسط هقهقهای بیپایان توی نوت تلفنم شروع کردم به نوشتن یه سری کلیدواژه و عبارت. چیزهایی که با اون آپارتمان -«خونه»- به یادم میاومد، فارغ از ترتیب زمانی ماجراها. میدونستم دیگه برنخواهمگشت اونجا، که بله دوستیمون تموم نمیشه و ما به مرزها و دوریها و خداحافظیهاغلبه خواهیمکرد، ولی تجربهی اون خونه دیگه تکرار نمیشه. میدونستم هم که حافظهم روز به روز افول میکنه و پیری الردی شروع شده. بعد از اون شب هقهقآلود خداحافظی، که کتابهاش رو کارتن کردم توی اسنپ چیدم و وسط خیابون محکم بغلش کردم و دلم میخواست همونجا دنیا به آخر برسه که بیشتر از این رنج نکشم، دیگه هیچ کلمهای اضافه نکردم به نوت. سالاد کلماتم با «کارامل نمکی» شروع میشه و با «مکالمههای بین اتاق و هال بعد از خاموشی» تموم. تا ابد. قصد نداشتم حتا روزی دوباره بازش کنم بخونمش، فقط میخواستم یه تیکه از زمان رو حبس کنم توی یه شیشهی دهنگشاد و همین که میدونستم وجود داره و مهآلودگیِ روزافزونِ خاطرههام هیچ اثری روش نمیذاره برام کافی بود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن.
بعد از اون شب هقهقآلود فکر میکردم فقط من م که دلتنگی تقریبن داره تلفم میکنه. جهانِ آدمِ رفته ادامه داره، گسترش پیدا میکنه، تازه میشه. جهان من چی؟ همون همیشگی که در حالت عادی هم به زحمت و با پودرقند پاشیدن رو معدود چیزهای جالب تحملش میکردم، ولی تیکهپارهتر. عین پارچهای که با بیملاحظگی تمام از وسطش یه دایرهی کجوکوله قیچی کردهباشن و نه تنها همهی طرحهای جالبش با قیچی رفتهباشه، که هیچ تیکهی قابل استفادهای هم نموندهباشه ازش. همهش فقط «دَمْ قیچی»هایی با لبههای ریشریش که حتا به درد دستگیرهی آشپزخونه و چهلتیکه شدن هم نمیخورن. آدمِ رفته ولی دایرهش رو -دایرهم رو- برداشته که وسط یه پارچهی جدید بدوزه. فکر میکردم فقط من م که مدام برمیگردم به عکسهای قدیم، نوشتهها، مکالمههای گذرا و بیاهمیت. اون -نه فقط اون، همه- داره کلاژش رو کامل میکنه و من عین وزیر اعظم نشستهم بالای سرِ بازموندههای کفش شیشهای شکستهی سیندرلا و برای سرنوشت شومم اشکِ دراماتیک و اغراقشده میریزم. میدونستم هم که اینجور نیست، که لابد اون هم دلتنگِ خونه ست، شاید گاهی دلتنگِ من. عقلم هنوز تمام تلاشش رو میکرد که نذاره صبح تا شب و شب تا صبح -آخ، مخصوصن شب تا صبح- حس کنم انقدر دلتنگ چیزها و کَسها و جاها م که بهتره خودم رو بکُُشم.
بعد از دو سال، دلتنگیِ کشندهم کمکم تبدیل شد به حبس کردن خودم تو گوی بلورینِ همسترها. راه میرفتم و میدیدم و میشنیدم و حرف میزدم، ولی نمیتونستم لمس کنم. ضریب انکسار شیشه باعث میشد جهان رو گاهی با اعوجاج مسخرهای ببینم یا صداها رو نویزی و دور و گنگ بشنوم. خودم بودم و خودم و صدای کرکنندهی نفسهام و وسواسِ دائمِ این که خودم رو نگه دارم، قل بخورم، ادامه بدم، فرو نریزم. که پایاننامه رو بنویس، دفاع کن، فارغالتحصیل شو، کار پیدا کن و تمام روز به بچههات فکر کن که چقدر دوستداشتنی و چقدر غیرقابلتحمل ن، سریال و فیلم و کتاب و گروههای متعدد کتابخوانی و پروست و مسئولیتهای رندوم موقت و دوستهای جدید و جاهای جدید و کارهای جدید و عروسیهای غیرمنتظره و سفر، هرچی، مطلقن هرچی. فقط فرو نریز.
تا امروز. امشب؟ یک لحظه نگاهم از اسکرین لپتاپ میافته به باقی اتاق که تاریکِ تاریک شده. گوشهی بالا سمت راست لپتاپ: نه و بیست دقیقهی شب. شام نخوردهم و ساعتهاست که زور میزنم خودم رو کلمه کنم. نوتیفیکیشن :( و من هم همینطور هنوز روی صفحهی قفلشدهی تلفنم موندهن. چهارزانو نشستهم رو صندلی، انگار میترسم پام به زمین برسه. انگار شکستههای گوی بلورین ریخته باشن پایین پام رو زمین و باید مراقب باشم جاییم نبُره.
Somebody crowd me with love. Somebody force me to care. Somebody let me come through -- I'll always be there, as frightened as you, to help us survive being alive.
28 February 2022
The Ride
جمعهی دو هفته پیش، ۲۹ بهمن، حدود ساعت چهار بعدازظهر، دستمال گردگیری رو گذاشتهبودم کنار و وسط اتاق آشفتهم چمباتمه زدهبودم جلوی لپتاپ و دنبال آهنگ مناسبِ تمیزکردنِ شیشهها میگشتم که نوتیفیکیشن اومد که ندا مُرده. «همین امروز، حوالی ظهر».
جمعهی دو هفته پیش، ۲۹ بهمن، «حوالی ظهر»، من کجا بودم؟
هفت نفری دور میز سفید خونهی ث. نشستهبودیم مسخرگی میکردیم؛ هر کدوم سر جای مخصوص خودمون. من چهارزانو روی مبل تکنفرهی فیروزهای، میم. لمیده روی کاناپهی توسی و ر. کنارش موهای بلند مشکیش رو میبافت. بین مبلها آباژور ایستادهی پرندهدار. آفتابِ دم عید -امسال از نیمهی بهمن عید شد، نمیفهمم چرا- پهن شدهبود رو باقیموندهی خوراکیهای دیشب که همهشون رو ریختهبودیم تو یه بشقاب گود. پ. چیپس و زیتون میخورد و بلندبلند فکر میکرد از کجا میتونه لباس مناسب عروسی پیدا کنه و ن. کارتِ دعوتش به عروسی رو با احتیاط میذاشت توی کیف. هنوز کمی هنگاور، کمی رنگپریده، کمی خسته و شاد. ز. بلند شد حاضر شه راه بیفته کمکم. فکر کردم چه خوب کردم که خودم رو کشوندم مهمونی. چه غیرمنتظره و بینظیر خوش گذشت. ندا جمعهی دو هفته پیش مُرد؛ احتمالن همون وقتی که داشتم فکر میکردم هیچچیز نمیتونه بهم ثابت کنه که این لحظه بینقص نیست.
بعدتر گفتن پنجشنبه صبح مریض شده -نگفتن چهجور مریضی، چه علامتی- و رفته بیمارستان و بعد رادیولوژی. گفتن هیچکس نمیدونست سلامتیش مشکلی داره. گفتن ناگهانی بوده. ناگهانی؟ چطور ممکن ه آخه؟ گوگل کردم علائم سرطان مغزاستخوان در کودکان. چهارشنبهش بهم گفت من خیلی سر کلاسمون بهم خوش میگذره؛ نیشم تا بناگوش باز شد گفتم من هم خیلی بهم خوش میگذره پیش شماها. ناگهانی؟ شنبهای بود، مدتها پیش، که اصرار داشت سر کلاسِ خودش نره و خواهرش رو که سر کلاس موسیقی بود از پشت شیشه تماشا کنه و با اولتیماتومِ «تا پنج میشمرم، بعدش بریم سر کلاس خودمون» هم راضی نشد. صدا کردن معلم بود فقط راهش. ناگهانی؟ ظهر یکشنبهای بود که کت و کلاه به تن، دوتایی منتظر بودن که بیان دنبالشون. «باهام قایمموشک بازی میکنین لطفن؟» خسته و گرسنه بودم و تازه از چند طبقه بالاتر برگشتهبودم پایین؛ ساعت مچیم میگفت چهارده هزار قدم راه رفتهم توی چهار ساعت. کیسهی پارچهای وسایلی که از طبقهی بالا آوردهبودم رو گذاشتم توی کمدم و درش رو بستم. «یه کوچولو فقط ها. من چشم میذارم شماها برین قایم شین.» وقتی هرهر میخندیدن و میدویدن قایم شن کتِ ضدآبشون خشخش میکرد. ناگهانی؟ بافتهی موهاش بعد از بدوبدوکردنهای زنگ تفریح که شُل میشد کش سرش رو باز میکرد دراز میکرد سمتم که «برام میبندین؟» و آروم مینشست تا موهای بلندش رو شونه کنم و فرانسوی ببافم، محکم ولی نه جوری که دردش بیاد، و بعد میدیدم زانوهام رو بغل کرده -چون قدش به بالاتر از اون نمیرسید، نخواهدرسید- و رهام میکنه میره تا زنگ نخورده شیطنتش رو تموم کنه. ناگهانی؟
گفتن باید بهش خون تزریق میکردن مدام. گفتن پنجشنبه شب ملافههاش پُرِ خون بوده. نگفتن خواهرش کجا بوده تمام روز.
من پنجشنبه شب کجا بودم؟
دم پنجرهی اتاق اضافی خونهی ث. ایستادهبودم آخرین سیگار پاکت رو با میم. میکشیدم. از پنجره ث. و ن. رو میشد دید که لباس پوشیدهبودن دوتایی رفتهبودن سوپرمارکت سر چهارراه. عکس ماه، ماه کامل، افتادهبود تو شیشهی پنجره و میم. ایستادهبود درست زیرش و صدای گنگ موسیقی از هال میاومد. «چقدر همهچی یه جوری ه که انگار واقعی نیست.» «اوهوم. انگار داریم به یاد میاریم، به جای این که همین الان دستِ اول اتفاق بیفته.» ث. و ن. رو تماشا کردیم که شیشهی زیتون و دو پاکت سیگار رو انداختهن تو کیسه و دست همدیگه رو گرفتهن که از چهارراه رد شن. ث. شالش رو پشتورو سرش کردهبود. پ. پا گذاشت تو اتاق، برگشت عقب، موهاش رو تو آینهی راهرو مرتب کرد، اومد تو. «ماه رو دیدین؟» صدای چرخیدن کلید تو قفل. ز. موسیقی رو کم کرد اومد شیشهی زیتون رو گرفت برد بشوره؛ پ. یه نخ از یکی از پاکتها برداشت فندک زد روشنش کرد. «وای خیلی خوشحال م بچهها.» فکر کردم من هم. فکر کردم اتفاقات ناخوشایند امشب نمیافتن. امکان نداره. فکر کردم واقعن هم که دوباره برنمیگردد دیگر جوانی.
The chain pulls us up and we know that we're all gonna dive.
The blur and the noise of the screaming can blind and distract you,
But isn't it nice when we all can scream at the same time?
09 February 2022
«برخی روزها در رستورانهایی در پیرامون بلبک که حالت قلعهی روستایی دارند عصرانه میخوردیم. قلعههایی به نامهای دِزِکور، ماریترز، کروا درلاند، باگاتِل، کالیفورنی، ماری آنتوانت. دوستانم این آخری را پسندیده بودند.
اما گاهی به جای رفتن به اینجاها، به بالای پرتگاه میرفتیم، و آنجا روی سبزهها مینشستیم، بستهی ساندویچها و شیرینیهایمان را باز میکردیم. دوستانم ساندویچ را دوستتر داشتند و تعجب میکردند از این که من تنها یک شیرینی شکلاتی -که به نقش و نگار قندیِ گوتیکواری مصور شدهبود- یا یک کلوچهی زردآلویی میخوردم. این از آن رو بود که ساندویچ پنیر انگلیسی و سالاد، این خوراک تازه و بیفرهنگ، با من هیچ رابطهای برقرار نمیکرد. حال آن که شیرینیها فرهیخته، کلوچهها پرحرف بودند. این یکی بیمزگی خامه و آن یکی خنکای میوههایی را داشت که از کومبره، از ژیلبرت، بسیار چیزها میدانستند، نه تنها از ژیلبرت کومبره، که همچنین ژیلبرت پاریس که در عصرانههای او نیز آنها را دیدهبودم. بشقابهای شیرینیخوری «هزار و یک شبی» را به یادم میآورند که «موضوع»شان مایهی سرگرمی عمه لئونی میشد هنگامی که فرانسواز روزی علاالدین و چراغ جادو، روز دیگر علیبابا و بیداری از خواب، یا سندباد بحری در حال بار کردن گنجینههایش در بصره را برای او میبرد. دلم میخواست دوباره ببینمشان اما مادربزرگم نمیدانست چه به سرشان آمدهاست، وانگهی آنها را بشقابهای مبتذلی میدانست که از ده خریده بودند. اما هر چه بودند، تصویرهایشان بر کومبرهی خاکستریِ دهاتی نقش و نگاری رنگارنگ میافزود، همچنان که بر سیاهی کلیسا شیشهنگارهها که رنگ به رنگ میشدند، یا بر غروب اتاقم بازتابهای چراغ جادو بر دیوار، یا در برابر چشمانداز ایستگاه راهآهن دگمههای طلایی گلهای اشرفی هندی یا یاسهای ایرانی، یا مجموعهی چینیهای قدیمی عمهی بزرگم در خانهی تاریک خانمی پیر و شهرستانی.
بالای پرتگاه دراز میکشیدم و در برابرم چیزی جز چمنزارها نمیدیدم، و بر فرازشان نه هفت آسمان کائنات مسیحی، که به هم برآمدن تنها دو، یکی تیرهتر -دریا- و دیگری کمرنگتر بالایش. عصرانه میخوردیم، و اگر خاطرههایی هم با خود آوردهبودم که میتوانست این یا آن یک از دوستان مرا خوش بیاید، شادمانی چنان تند و ناگهانی چهرههای زلالشان را میآکند و در یک آن گلگون میکرد که لبهایشان توان مهار آن نمییافت و به خنده میترکید تا بگذارد که خود بنماید. پیرامونم نشسته بودند و چهرههایشان چندان از یکدیگر دور نبود، و هوایی که از هم جداشان میکرد میانشان باریکه راههایی لاجوردی از آن گونه میکشید که باغبان در بیشهای از گل سرخ میگشاید تا تنها خود بر آنها بگذرد.
خوراکیهایمان به پایان رسیده، بازیهایی میکردیم که تا آن زمان به نظرم ملالآور، و گاهی حتی، چون گرگم و گله میبرم یا هر کس اول خندید کودکانه آمدهبودند، اما دیگر با جهانی عوضشان نمیکردم؛ سپیدهدم جوانی که چهرههای دختران هنوز از آن آتشگون بود، و من با همهی جوانی دیگر از آن بیرون شدهبودم، همهچیز را در برابرشان روشن میکرد، و چون رنگهای سیال برخی نقاشان بامداد رنسانس، بیاهمیتترین چیزهای زندگیشان را بر زمینهای طلایی برجسته مینمایانید. چهرههای بیشترشان هنوز در آن سرخی آشفتهی صبحگاهان گم بود و خطوط راستینشان هنوز دیده نمیشد. تنها رنگ دلانگیزی میدیدی که از ورایش، آنچه باید چند سال دیگر رخساری میشد هنوز به چشم نمیآمد. صورت امروزیشان هیچ ثابت نشدهبود و میتوانست تنها شباهتی گذرا با عضوی درگذشته از خانواده باشد که طبیعت بدینگونه به تعارف از او یادی میکرد. چنان زود فرا میرسد زمانی که دیگر هیچ انتظاری به دل نمیماند، زمانی که تن در سکونی ماندگار میشود که دیگر از آن هیچ چیز ناشناخته برنمیآید، و هیچ امیدیت نمیماند هنگامی که به گرد چهرههایی هنوز جوان، چنان که بر درختانی که در دل تابستان برگهایشان بخشکد، موهایی ریزان یا سفید میبینی -- چنان کوتاه است این بامداد درخشان که دیگر نمیخواهی جز دختران بسیار جوان را دوست بداری که پوستشان چون خمیری بیهمتا هنوز در ورآمدن است. دخترانی که چیزی جز سیلان مادهی کشیابی نیستند که لحظه به لحظه دست احساسِ گذرایی که بر آنان چیره است با آن بازی میکند. گویی هر کدامشان، به تناوب، پیکرهایاند از شادمانی، از جدیت جوانی، ناز، شگفتزدگی، که احساسی بیریا و بیپرده، کامل، اما گذرا آنها را در قالب میریزد.»
-- در سایهی دوشیزگان شکوفا، صفحهی ۵۸۱، م. پ.