06 July 2025

ژوئن ۲۰۲۵. دلتنگ‌تون.

«ببخشید اگه نگرانت کردم، خیلی بهم ریختم و به هیچکسم نمی‌تونستم بگم یا تو دفتری چیزی بنویسم. گفتم ای‌میل بدم لااقل در اینترنت یه ردّی اثری کوفتی بمونه ازمون. :)) نگران نباش در کل. خودم یکم داغانم فقط که اونم حل می‌شه. خانواده را دیده‌بوسی نمایید.»

وایستاده‌بودم تو بالکن خونه‌ای که بی رغبت ساکنش شده‌بودم، لیوان نیم‌خورده و سردشده‌ی چای بغل دستم، انعکاس خودم تو شیشه‌ی در رو نگاه می‌کردم. ردّ اشک روی صورتم مشخص بود و ورم چشم‌هام مشخص بود و به وضوح می‌لرزیدم توی گرمای سی‌وچند درجه. تازه تلفن رو قطع کرده‌بودم. تازه بهم گفته‌بود نگران نباشم و هیچی نمی‌شه و زود برمی‌گرده. پای تلفن سر به تایید تکون داده‌بودم، چون صدام درنمی‌اومد -- بدون این که متوجه این باشم که چه جور شیوه‌ی ارتباطی‌ای از ورای تلفن دریافت می‌شه و چی نمی‌شه. چون می‌دونستم حتا با یه «اوهوم» هم سیل اشک راه می‌ندازم. بدون این که درست ببینم یا یه بار دیگه از روش بخونم، هر چیزی که از ذهنم می‌گذشت رو تایپ کردم فرستادم. فکر کردم اگه به دستش نرسه چی؟

/

یازده روز با غریبه‌ها، فقط و فقط با غریبه‌ها، و از آشناها فقط صداشون رو می‌تونستم داشته‌باشم. صداهایی که یا بُعد زمان بین‌مون فاصله‌ی دست‌نیافتنی انداخته‌بود یا بُعد مکان. بیشتر اوقات هر دو.
برگشته‌بودیم تهران که ماشین رو برداریم و چندتا وسیله‌ی خرده‌ریز. غذای تشویقی گربه و سوسیس گیاهی و دمپایی روفرشی و خزعبلاتی از این جنس. انگار نه انگار که دنیا داره به آخر می‌رسه و معلوم نیست دفعه‌ی بعدی که برمی‌گردم توی این خیابون‌ها --
از درخت توت دم در و از گربه‌های نارنجی لوس عکس گرفتم نشستم تو ماشین. کوله‌م لبریز از وسیله بود. با بهار خندیده‌بودیم که کی فکرشو می‌کرد کوله‌ی جدیدمون بشه کوله‌ی جنگ؟ بعد بغلش کرده‌بودم و گریه. هنوز -بعد از ده روز- بغل کردن آدم‌ها و اشک ریختن برام پیوسته ست. کیارش هنوز تو ساختمون بود داشت وسیله جمع می‌کرد و مونده‌بودم چطور باید خودم رو آروم کنم.

- یه سری فایل بی‌اسم بود که گفتم بذار گوش کنم ببینم چیه، و ۲۰۲۰ بود و خونه‌ت بودیم و داشتیم دیزنی کارائوکه می‌کردیم. هی گوش دادم گوش دادم گوش دادم. نزدیک چهل دقیقه فقط وویس کهنه گوش دادم. یکی پیدا کردم که رسمن فقط نویز بود :))
+ گریه می‌کنمااا

مسخره ست. دو دقیقه نویز، همزن دستی و تلق‌تلق کولر خراب و بی‌جون، که باعث شده‌بود صدای موسیقی -احتمالن اسلودایو- از حالت عادی هم نامفهوم‌تر بشه. «صداهای تابستون» اسمش بود؛ صدای تابستون و پنیر خامه‌ای. نشسته‌بودم تو ماشین، منتظر که کیارش بیاد و برگردیم به ناکجاآبادِ یازده روز جنگ؛ ولی تو کله‌م یک‌راست برگشته‌بودم به تهرانی که دیگه وجود نداشت، به خونه‌ای که -بعدن فهمیدم- شیشه‌هاش شکسته‌بود ریخته‌بود زمین، به آدمی که چهار پنج هزار کیلومتر دور. به خنده‌هایی که حتا دورتر.

/

تا صبح نخوابیده‌بودم از اضطراب، با این که در ناکجاآباد صدایی نمی‌اومد و زندگی کمافی‌السابق ادامه داشت. تا صبح زندگیِ قبل از جنگ رو مرور می‌کردم و سند مصور هم داشتم براش، شکر خدا. هزاران عکس از بچه‌ها، با بچه‌ها، در حال کلنجار با آبرنگ و وردنه و چسب ماتیکی، در حال شکلک درآوردن برای دوربین. هزاران گربه در هزاران خیابون. غروب و طلوع و دریا و جنگل و جاده. تا صبح «اینو یادته؟»بازی کردم با خودم که روزهای اخیر فراموشم بشه.
ناموفق.
قهوه‌م رو که خوردم گشتم دنبال دفتر نقاشی و ماژیک و همون‌جور گیج شروع کردم به اسکچ زدن. تلفنم رو کشیدم. سوژین رو کشیدم که به دماغ و گونه‌ش نگین چسبونده؛ ترمه رو که موهاش بافته ست و با دست علامت پیروزی رو نشون می‌ده؛ آبان رو که شکلک درآورده چون نمی‌خواد تو عکس باشه. خودم رو آخر از همه. پایین سمت چپ نوشتم ژوئن ۲۰۲۵. دلتنگ‌تون.

08 May 2025

Here, There, and Everywhere

یک؛ Turning Time Around

یک‌شنبه‌ی پیش نشسته‌بودیم عکس‌های عروسی رو نگاه می‌کردیم و قربون‌صدقه‌های بیهوده خرجِ هم می‌کردیم و کرکر می‌خندیدیم. بستنی‌به‌دست ازم پرسید حالا که تموم شده چه حسی داری به کل ماجرا؟ گفتم هیچی. قبول نکرد؛ نمی‌شه هیچی که، عروسی‌مون بوده ها مثلن. نپیچون. فکر کردم نه واقعن هیچی. نمی‌دونم. حس ناخوشایند لابد. همون حس خفگیِ ناچیزِ حالا-آشنا. حسِ ادا درآوردن. نگفتمش ولی. بستنی‌م رو خوردم به جاش.

الان باورنکردنی به نظر میاد که با پدیده‌ی ازدواج کردن کنار اومدم. این هم رفت کنار مساله‌ی ابدی‌م با زن بودن و زنانه بودن، از لحاظ توضیح‌ناپذیری و پیچیدگی. از لحاظ نامنطبقی‌ش با چیزی که خودم از خودم سراغ دارم؛ از لحاظِ -ظاهرن- تطبیقش با چیزی که دیگران ازم سراغ دارن؛ و از این لحاظ که کماکان اجراش می‌کنم چون نمی‌دونم اگه نکنم پس چیکار باید کنم. کلن جهان یک تیاتر بزرگ ه که هیچکس -اعم از سناریونویس و بازیگر و تماشاچی- نمی‌دونه از کجا به بعد نمایش تموم می‌شه و واقعیت شروع. وسط اون دوندگی‌ها (و دعواها)ی بی‌انتهای سه ماه اخیر، یه بار ته‌مونده‌های انرژی‌م رو جمع کردم همین‌جا یه پست نصفه‌نیمه درفت کردم که یه جایی‌ش نوشته‌بودم «نه تنها نالازم‌ترین صلیب دنیا رو تنهایی به دوش می‌کشم، که باید راضی و خوشحال هم باشم ازش». آدمیزاد ممکن ه فکر کنه خب نمی‌کشیدی؛ مجبور بودی مگه؟ درحالی‌که رویکردِ به‌دوش‌کشنده در امر تصمیم‌گیری این ه که کورمال کورمال بره جلو ببینه کاراکتر چی می‌طلبه؛ اگه صلیب برای پلات قصه لازم بود برمی‌داره می‌ندازه پشتش. کی به کی ه.

فولدر عکس‌ها رو بستم گفتم خسته شدم، یه کم دراز بکشم میام و چشم‌بند زدم رفتم تو تخت. وزن ناچیز ملافه هم سنگین به نظرم می‌اومد. یعنی همه‌ی این بازی مسخره رو چند ماه دیگه دوباره از اول برای دوست‌های نزدیک و عزیز؟ که وای دسته‌گلم چی و موهام چی و کراوات چه رنگی به کتش میاد و حلقه‌هامون به موقع حاضر می‌شن یا نه و مرد کیک‌فروش واقعن برای چهارتا دونه گل عروس می‌خواد هفتصدهزارتومن بگیره و غیره و غیره؟ آیا جون دارم برای دو تا صلیب متوالی، حتا با فرض این که صلیب‌کِشی می‌تونه اتفاق خوشایندی باشه اگه تماشاچی‌هاش رو دوست داشته‌باشی؟


دو؛ We Could Steal Time Just for One Day

یه روز نیمه‌ی زمستون از چهارِ عصر تا دهِ شب کریم‌خان رو وجب به وجب گشتیم دنبال حلقه‌ی جالب. بادِ یخ می‌اومد و کلاه‌ها رو تا دماغ کشیده‌بودیم پایین و شال‌گردن‌ها رو تا دهن داده‌بودیم بالا و نمی‌دونستیم از سرما زودتر پس می‌افتیم یا از خستگی، که یه تخته‌سیاه با طرح گچیِ لیوان قهوه و کنارش راه‌پله‌ی رو به زیرزمین به چشم‌مون خورد. باد لیترالی و فیگورتیولی هُل‌مون داد پایین و مواجه شدیم با نه یه کافه‌ی زیرزمینی ساده، که چیزی بین کپسول زمانِ متعلق به سال هزار و سیصد و نود و دو و کابوس‌های تب‌آلود پسربچه‌های نِردِ کتک‌خور. فضا در کشف مخاطب ویژه‌ش جوری سردرگم و بلاتکلیف و از هر دری سخنی بود که انسانِ نوزده ساله در کشف گروه دوستی‌ش در دانشگاه. لیوان روی میز پرِ گل مصنوعی بود و ردیف ردیف بوردگیم چیده‌بودن توی قفسه‌های بتنی. توی آینه‌ی منقش به Today is Your Day و استیکر فضانوردهای کوچولوی قلب‌به‌دست سلفی گرفتیم، به ویتری که کت‌وشلوار قرمز روشن پوشیده‌بود و بوی غلیظ سیگار می‌داد قهوه سفارش دادیم، و تا سفارش‌مون حاضر شه زل زدیم به نوزده‌ساله‌های سردرگم و بلاتکلیفِ سر میزهای دیگه و عکس حلقه‌های غیرجالبی که دیده‌بودیم رو مرور -و سپس مسخره- کردیم.

یک هفته مونده به جشن با دیزاینرِ سالن قرار داشتیم که توضیح بدیم چه‌جوری میزها رو بچینه و گل‌ها چه شکلی باشن و چقدر با هم فاصله داشته‌باشن و شمع چی و دستمال ‌سفره چی و صندلی‌ها چی. طی تمام ماه‌های قبل‌ترش پینترستم تبدیل شده‌بود به میدون مین؛ دیدن کوچک‌ترین چیزها در زمان و مکان نامناسب ممکن بود باعث هجوم اضطراب شه، که فلان چیزِ جزئیِ بی‌اهمیت هم هست و تو هنوز هماهنگش نکردی. با این وجود هزارها عکس پین کرده‌بودم فرستاده‌بودم واسه‌ش که نظرت چی ه، و نظرش همواره موافقِ همراه با ماده تبصره‌هایی که به زعم من بدیهی و سهل‌الانتقال. به خانوم دیزاینر ولی که رسیدم دیدم هیچ‌کدوم از ماده تبصره‌هامون سهل‌الانتقال نیست. در نهایت با حرکات سر و دست تونسته‌بودم منظورم رو بفهمونم، که «گـُـل نمی‌خوام [حرکت دو دست به شکل شکفتن یک غنچه‌ی عظیم]؛ گُل می‌خوام [حرکت دست‌ها به شکل ضربه‌های کوتاه و سریع]» و برگشتنی توی ماشین حسابی خندیده‌بودیم که عجب نومزد الکنی پیدا کردی برای خودت.

پنج روز بعد از شب یلدا، پایین مبل خونه‌ی پ لمیده‌بودم روی زمین، شراب داغ هم بغل دستم. یکی از دوست‌های پ با خجالت اومد که «نومزدی‌تون مبارک» و همون‌جور شل و مهربون بغل‌مون کرد. حلقه‌م رو که دید گفت چه ناز و قدیمی، چه بهت میاد؛ و لبخندم پهن‌تر از چیزی شد که همیشه.

یا چند هفته بعدش، اولین باری که لباسم رو پوشیدم و توی آینه‌ی اتاق پرو فروشگاه سلفی گرفتم، علی‌رغم این که دو سایز برام بزرگ بود. چند دقیقه بعدش تکست اومد؛ مثل ماه شدی :*.

یا روز قبل از عروسی، که هنوز تقریبن هفتادوشش جا مونده‌بود که باید می‌رفتیم. مرخصی گرفته‌بودیم هر دو و از هشت صبح زدیم بیرون، از این محضر به اون محضر، کیک‌فروشی و گل‌فروشی و عکاسی و اندازه کردن قد شلوار و جور کردن گوشواره‌ی حصیری و نوشتن آخرین لیست‌ها و فاکینگ آخرین لیست‌ها و آخرینِ آخرین لیست دیگه محض رضای خداها، ولی اعتیاد به قهوه وادارمون کرد خودمون رو به دی پراجکت برسونیم. سرش تو لیوان قهوه بود و دیوید بویی پخش می‌کردن و دستم نمی‌رفت به چک کردن جزییات کارهای باقی‌مونده تو دفترم. به کل هوش و حواسم رو برده‌بود پی خودش، بی که خواسته‌باشه.

مگه تمام ماجرای آدم‌ها درباره‌ی چی می‌تونه باشه جز قهوه خوردن و موسیقیِ شصت سال پیش گوش کردن؟

که فرداش، هفت صبح، دوش‌گرفته و لوسیون‌زده، برگشتم توی تخت و پیانو کنسرتوی شماره‌ی دو گوش کردم باهاش تا وقتِ رفتن بشه؛ که چند ساعت بعدتر، گیج و خواب‌آلود، گلدون اهدایی سالن (برای حمل دسته‌گلم) رو چسبیده‌بودم تا برسیم یوسف‌آباد، که پلی‌لیستْ مخصوصِ رانندگی در شب و لیوان قهوه‌های تیک‌اویِ اخیرش توی جالیوانی ماشین، که اگه خوب دقت می‌کردی تو نور زرد ضعیف چراغ‌های خیابون می‌تونستی ببینی که انگشت چهارمش یه خرده برق می‌زنه. مگه تمام ماجرای آدم‌ها درباره‌ی چی می‌تونه باشه جز قهوه و موسیقی؟




01 April 2025

Little Abigail and the Beautiful Pony

There was a girl named Abigail
Who was taking a drive
Through the country
With her parents
When she spied a beautiful sad-eyed
Grey and white pony.
And next to it was a sign
That said,
FOR SALE—CHEAP.
“Oh,” said Abigail,
“May I have that pony?
May I please?”
And her parents said,
“No you may not.”
And Abigail said,
“But I MUST have that pony.”
And her parents said,
“Well, you can have a nice butter pecan
Ice cream cone when we get home.”
And Abigail said,
“I don’t want a butter pecan
Ice cream cone,
I WANT THAT PONY—
I MUST HAVE THAT PONY.”
And her parents said,
“Be quiet and stop nagging— 
You’re not getting that pony.” 
And Abigail began to cry and said, 
“If I don’t get that pony I’ll die.”
And her parents said,
“You won’t die. 
No child ever died yet from not getting a pony.” 
And Abigail felt so bad 
That when she got home she went to bed, 
And she couldn’t eat, 
And she couldn’t sleep, 
And her heart was broken, 
And she DID die— 
All because of a pony 
That her parents wouldn’t buy. 

Authors Note:
(This is a good story 
To read to your folks 
When they won’t buy 
You something you want.)

-- Shel Silverstein, A Light in the Attic

26 January 2025

یک‌شنبه هفت بهمن. انقدر با سورنا سروکله زده‌م و در برابر جیغ و لگد و خنده‌های عصبی و پی‌پی‌گفتن‌های مداوم غیرقابل‌کنترلش صبوری کرده‌م که فرسودگی از صدام می‌باره. واقعن به عقل خودم شک می‌کنم که این شغل رو انتخاب کرده‌م، که به جای این که طرح درس‌های جالب و درگیرکننده بنویسم افتاده‌م به جمع کردن بچه‌ی اوتیستیکی که هیچ‌کس مشکلش رو قبول/پیگیری نمی‌کنه. نشسته‌م در فودکورت نزدیک محل کار، لپ‌تاپ گذاشته‌م جلوم خیره شده‌م به اسکرین و مونده‌م چیکار کنم با این زندگی. فردا تولد کیارش ه و هنوز کادوی تولد نداره. هنوز کادوی تولدی که والدینم بهم سپرده‌ن از طرفشون براش بخرم هم نداره. انقدر خسته م که تقریبن پشیمون شده‌م از در آستانه‌ی ازدواج بودن. نمی‌تونم با همون یک جفت والدینِ دیفالتِ خودم تعامل کنم و به فکر و نظرشون اهمیت بدم و ادای فرزند خوب بودن دربیارم؛ چی شد که فکر کردم می‌شه دو برابرش کرد؟ انقدر خسته م که آخر هفته‌ها صرفن به تلاش برای زنده موندن می‌پردازم و باز هم کفایت نمی‌کنه و تعداد کارهای سوپرواجبی که باید انجام بدم کم نمی‌شه. چقدر چاق شده‌م حالا. قهوه گرفتم از کافه‌ی روبه‌رو، دلم کیک هم می‌خواست ولی به عدد تهِ اس‌ام‌اس بانک و به عدد روی ترازوی دیشب فکر کردم دیدم نتچ. قهوه‌هه بدمزه ست و معده‌م خالی و -به زودی- پر سروصدا و ناآروم. اون پسره که چند سال پیش توی همین کافه دیدیمش و فهمیدیم دوست قدیمی کیارش ه از پشت کانتر داره نگاهم می‌کنه ولی سر سوزنی حوصله‌ی سلام و معاشرت ندارم و وانمود می‌کنم به شدت درگیر دفتر و دستکم ام. چقدر تکست بی‌جواب دارم همه‌جا حالا. چی بگم واقعن به آدم‌ها آخه؟ مرسی که می‌خوای باهام معاشرت کنی ولی انقدر خسته م که نمی‌تونم بیشتر از دو جمله‌ی متوالی بگم یا بیشتر از سی دقیقه لبخند بزنم و ادای لذت بردن از مکالمه درآرم؟ اون روز برای کیارش یه کت خریدم ولی حالا که پوشیدتش می‌گه بریم یه سایز دیگه‌ش رو امتحان کنیم، شاید بهتر از این اندازه‌م شد. چه ترافیکی ه حالا این ساعت از این‌جا به سعادت‌آباد. نمی‌شد حالا بگه همین خوب ه دستت درد نکنه؟ امروز فرصت نشد با رییس بزرگ درمورد غیرقابل‌تحمل بودن سورنا حرف بزنم؛ بگم بعد از پنج ماه هیچ‌کدوممون از پسش برنیومده‌ایم و یه فکری بکنه تا جسد خودمون یا بچه نمونده رو دستشون. پسره از پشت کانتر اومد بیرون داره میاد سمتم. سلام کرد دست داد سلام کردم دست دادم جمله‌های مانولیتوی اتوماتیکم رو تحویلش دادم که سلام، چطوری، قربونت برم، خوشحال شدم دیدمت. انقدر خسته م که یادم رفت لبخند اتوماتیک بزنم. چرا هر بار که دیده‌م‌ش پلیور خاکستری پوشیده؟ حالا لابد اون هم داره فکر می‌کنه چرا هر بار منو دیده شلوار کهنه‌ی گشاد با جیب پاره پوشیده‌م. جواب ساده: برای این که سورنا روی همون معدود شلوارهای ترتمیزم گواش نریزه یا جیش نکنه. چقدر معده‌م درد گرفته از قهوه‌ی خالی. سفرِ آخر هفته‌ی بعدی رو کجا بریم؟ یادم باشه از بچه‌ها بپرسم ببینم کجا رو می‌شناسن که می‌شه بدون لزومِ شوهر اتاق گرفت. چقدر تکست‌های جواب‌نداده‌م زیاد شده‌ن. چقدر دوست بدی ام که حتا وقتی مستقیمن بهم می‌گن بیا بریم بیرون چون این مدت حالم خوب نبوده و افسردگی دهنم رو سرویس کرده، می‌گم باشه باشه ولی دیگه پی‌ش رو نمی‌گیرم چون نمی‌دونم بیرون رفتن رو کجای زندگی‌م جا بدم و نمی‌دونم چطور این رو بیان کنم بدون این که اسهول به نظر برسم. فاکینگ پیس آو شت. انقدر خسته م بابت سروکله زدن با دیوانه‌های نارسیسیستِ شغل که تنها محل دریافت دوپامینم در هفته‌های اخیر، کلنجار رفتن با اون پروژه‌ی خودفرمای دیزاین بوده و هزار میلیون بار خرابکاری و ترمیم و سقوط و پاشدن و توتریال یوتیوب و ساب‌ردیت و تقلا، و هنوز نمی‌دونم دوست/توانایی/سلیقه دارم که پیِ این کار رو بگیرم و یه روزی از این شغل کثافتم درآم و برم سراغ این یکی. امروز اصلن سارا رو ندیدم سر کار -- چه بهتر. اخیرن هیچ حوصله‌ی شنیدن شیوه‌های سوپراحمقانه‌ی مدیریت سوگش رو ندارم و انرژیِ سر تایید تکون دادن و لبخند همدردی‌آمیز زدن به «می‌خوام بگم روی سنگ قبر مامانم بیژن الهی بنویسیم»ها. بیژن الهی مای اس. چراغ بالای کانتر این کافه‌هه مدام داره چشمک می‌زنه. این پسره‌ی قددراز کاش می‌رفت عوضش می‌کرد جای سلام و احوال‌پرسی. منتظرم کیارش از مصاحبه‌ش برگرده بیاد ددنبالم بریم کتی که براش خریده‌م رو عوض کنیم بعد بدوییم بریم خونه‌ی بچه‌ها جلسه‌ی پروست‌خوانی. انقدر از بقیه عقب م و وقت نمی‌کنم کتاب رو بخونم که «اسیر»م رو میز بغل تخت خاک گرفته، ولی از ترس این که همین پنج نفرِ باقی‌مونده‌مون به زودی آب‌تر بره خودم رو می‌خوام برسونم به جلسه. «و سپس چهار نفر باقی ماندند». استرالیا الان ساعت چنده؟ هواش چطوره؟ زهرا اینا که برن اون‌جا دیگه قطعن جلسه‌هامون از اینی که هست هم پراکنده‌تر می‌شه. ساعت شیش و نیم شده و از چهار این‌جا نشسته‌م فقط یه قهوه خورده‌م هیچ کار دیگه‌ای نکرده‌م. چطور قراره زندگی‌م رو جمع کنم؟ چطور به دوست‌هام بگم ببخشید که انقدر اسهول م و دو هفته ست تکستِ «کی ببینمت؟»ت رو جواب نداده‌م؟ چطور قراره به مشکل سورنا و کادوی تولد و معده‌درد و بی‌پولی و تغییر شغل و چاقی و مسافرت و همه‌چی و هیچی برسم؟

ازدواج حالا چه غلطی بود جدی این وسط. 

23 November 2024

(i think i made you up inside my head.)

چند هفته‌ی پیش برای دسته‌های مختلفی از آدم‌های اطرافم تعریف می‌کردم که بازه‌ی طولانی‌ای از نوجوانی‌م به طور جدی قصد داشتم در روز تولد سی سالگی‌م خودم رو بکشم. اضافه می‌کردم «چون من و سیلویا پلات رو کجا می‌برین» و هرهرِ خنده. معمولن در ادامه می‌پرسیدن الان چی؟ هنوزم می‌خوای؟ بی‌مکث جواب می‌دادم نه، الان که سی انقدر نزدیک ه به این نتیجه رسیده‌م که حالا اگه نمردم هم خیلی اتفاق بدی نمی‌افته.

همین الان، ساعت یازده و بیست دقیقه‌ی ظهر، بیست‌و‌هشت ساله شدم.

بیست‌وهشت سالگی برام عجیب ه چون ده سالِ تموم شد که یک بزرگسال واقعی و کامل و رسمی م. عجیب ه چون جزییات ده سال اخیر زندگی‌م رو می‌شه در این وبلاگ مطالعه کرد (شما نکنید و به کسی هم نگید که سال‌های بیشتری رو می‌شه در وبلاگ‌های دیگه). عجیب ه چون اصلن قصد ندارم حالاحالاها بمیرم، پس از بیست‌وهفت سال میل شدید به چیز.

/

دو روز گذشته رو سعی کردم پیش آدم‌های موردعلاقه‌م باشم. دو مهمونی جداگونه با آدم‌های جداگونه دادم و الکل خوردم و خوراکی جالب ساختم و خندیدم و بازی کردم. آ واسه‌م تاروت چید که محبت آدم‌هایی که دوستشون داری بهت کمک می‌کنه که با زخم‌های گذشته‌ت به صلح برسی با وجود این که هنوز احتمالن درد می‌کنن؛ که تمام خوش‌بختی‌های جهان تو مشتت ن ولی باید حواست باشه که بیگ پیکچر رو از دست ندی. گفتم اوهوم و هیچ لازم نبود دور و برم رو نگاه کنم. آخر وقت، ساعت ده شب (آه ای کارمندی)، سرم رو گذاشتم رو زانوی کیارش و تلاش نکردم اشک نریزم و گفتم باورم نمی‌شه که دو ساعت دیگه بیشتر نمونده. همون‌جور گیج و خواب‌آلود کله‌م رو نوازش کرد گفت مبارک‌مون.

/

اون هفته با هم رفته‌بودیم برانچ-دابل‌دیت. قهوه و فرنچ‌تست و املت و سوسیس و الخ. ز گفت بیا برات حلقه انتخاب کنیم و هرهر خندیدم که نه بابا حلقه می‌خوام چی‌کار، من خودم ارباب حلقه‌ها م. اصلن حلقه نداشتن ادایی‌تر هم هست. میم گفت اولین بار ز رو در بیست‌وهشت سالگی دیده و تصمیم گرفته زندگی‌ش رو مرتب کنه. فکر کردم من قرار ه دیگه اولین بار چی‌کار کنم؟ نکنه اولین بارهام تموم شه؟ برانچ رو اندک‌اندک کش دادیم تا ظهر و عصر و غروب، ز و میم رو راهی کردیم به زندگی‌های خودشون و لپ‌تاپ علم کردیم و کتاب خوندیم و کار مفید کردیم، تا که آسمونی که از پنجره پیدا بود شد بنفش و ابرهای بالای سر شدن طلایی و سرخ. تندی وسایلم رو جمع کردم گفتم بپوش بریم. دیوار بیرونی کافه هم بنفش کم‌رنگ؛ درخت لاغر جلوی در هزارجور سایه‌ی نرم و کم‌رنگ و هم‌پوشان ساخته‌بود رو دیواره. تا جمع کنه و پیشم برسه سایه‌ها پررنگ‌تر شدن، دیوار بنفش و طلایی یه کم آبی‌تر شد و ابرها رو باد برد. هنوز غروب بود، هنوز زیبا، هنوز بنفش، ولی نه اونی که مبهوتم کرده‌بود. فکر کردم همین ه دیگه. فقط یک لحظه ست که تمام جهان می‌درخشه، واقعن با نور خیره‌کننده‌ای می‌درخشه، و بعد همه‌چی به حالت قبل برمی‌گرده. دست انداخت دور شونه‌م کله‌م رو ماچ کرد گفت چه قشنگ ه. گفتم قشنگ‌ترش رو ندیدی حالا و تکیه کردم به تنش به تماشای آسمون. 

/

بیست‌وهشت ساله شدم و می‌خوام غروب‌ها رو بیشتر یادم بمونه، حتا اگه من و سیلویا پلات رو جایی نبردن.

23 May 2024

"I don't want to go somewhere, I want to be somewhere."

11 February 2024

Still There, Vol. 2

یک. 
داشتیم وسط ترافیک دمِ مهرآباد می‌دویدیم. توت‌بگ پرتقال‌هام عین آونگ تو هوا می‌چرخید و می‌کوبید به پهلوم و با خودم فکر می‌کردم واقعن لازم بود سه کیلو پرتقال خونی؟ چند ثانیه یک بار سرم گیج می‌رفت و مجبور می‌شدم نگاهم رو از «ترمینال ۲»ی عظیم قرمز بردارم و سرعت رو کم کنم، می‌دیدمش که جلوتر از من داره می‌دوه و ترولی‌های حمل بار رو جوری دور می‌زنه که انگار تمام عمرش داشته سعی می‌کرده خودش رو به هر قیمتی هست به اون هواپیمایی برسونه که مسافرهاش از گیت آخر هم رد شده‌ن و کری‌آن‌هاشون رو بالای سر جا داده‌ن و نگاهشون که می‌افته به دو صندلی خالی ردیف ده، با خودشون می‌گن واه، مردم چقدر پول دارن برای هدر دادن و خبر ندارن که مردمِ موردنظر دقیقن سه ساعت توی ترافیک مونده‌ن و کماکان نرسیده‌ن. نفسم بند اومده‌بود و باد یخ رو دیوانه‌وار فرو می‌دادم و سینه‌م تیر می‌کشید، که نمی‌دونستم به خاطر سطح آدرنالین ه یا سرمای شدید یا سیگارهایی که اخیرن عین نقل و نبات. دم ورودی وایساد چمدونم رو گرفت و وقتی بهش ندادم شوخی کرد که معلومه نظامیِ خوبی نمی‌شی که سرپیچی می‌کنی و تو جلوتر برو ببین چیکار می‌شه کرد، بلیت‌ها پیش توئن. از دوردست‌ها، انگار از تهِ چاه، صدای گزارش فوتبال نیمه‌نهایی جام ملت‌های آسیا. پاهام سست شد نشستم کف زمین. یعنی اصلن امکان نداره رد شیم؟ خانوم جا موندین دیگه، می‌خواین رد شین که چی بشه. نگاهش کردم که ازم عقب مونده‌بود و دوتا چمدون رو دنبال خودش می‌کشید می‌اومد پیشم. چی شد؟ش رو که بی‌جواب گذاشتم اضافه کرد فدای سرت هانی، بالاخره توی بیست‌وهفت سال زندگی باید یه بار تجربه‌ی جا موندن از هواپیما رو هم داشته‌باشی دیگه. سفری که خدا می‌دونه چقدر توی شش هفته‌ی اخیر فکرش رو کرده‌بودم خیلی راحت از دستم می‌رفت. بیا حالا بریم بپرسیم، شاید بازم بلیت باشه. نه. می‌خواستم گریه کنم همون‌جا کف مهرآباد و آروم بودنش حیرت‌زده‌م می‌کرد. شش هفته دوریِ تقریبن مطلق باعث نمی‌شد لیاقت سه روز سفر رو داشته‌باشیم واقعن؟ چهل‌وپنج روز سرشار از رنج و ملال و خستگی تموم شده‌بود و خوشی‌ای به این کوچیکی هم در ادامه‌ش نه؟


دو.
لب صخره‌ها نشسته‌بودیم من و پری‌سا و نسیم. خورشید می‌رفت که غروب کنه. همون‌جای پارسال نشسته‌بودیم ولی دریا خیلی آروم‌تر، خورشید خیلی کوچیک‌تر. تلفنم زنگ خورد که ما رسیدیم، کجایین. بگو پیشِ شترهاییمِ نسیم -- شوخیِ باقی‌مونده از پارسال، خنده‌های عین خنده‌های پارسال. پری‌سا دست کرد یه مشت شن برداشت. بامزه ست، این چند ماه همه‌ش داشتم به همه می‌گفتم زندگی‌م داره عین شن از بین انگشت‌هام می‌ریزه پایین و الان واقعن دارم تجربه‌ش می‌کنم. مشتش رو که باز کرد بیشتر شن‌ها ریختن زمین. نگاه کن ولی، همه‌ش نریخته. چهار ردیف باریک هنوز روی انگشت‌هاش باقی بود. آره، ولی کافی ه همین‌قدر یعنی؟ نمی‌دونستم. سر بالا کردم نگاه کردم به خورشید که حالا یه لایه‌ی باریک ابر روش رو گرفته‌بود و فقط نوار قرمزی ازش پیدا. انگشت‌هام رو کردم تو شن و سعی کردم اشک‌هام نریزن. نمی‌دونم. شاید همین رو باید بچسبی. شایدم نه. بچه‌ها پیدامون کردن نشستن پیشمون، نسیم سر گذاشت رو شونه‌م. زیرانداز می‌خواین؟ نه بابا خوب ه همین‌جوری. روبان قرمز باقی‌مونده از خورشید با سرعت مسخره‌ای فرو می‌رفت تو مهِ نقره‌ایِ افق. بلندشدنی که شن‌ها رو از دامنم می‌تکوندم فکر کردم باورم نمی‌شه این‌جام، باورم نمی‌شه بلیت گیر آوردیم، باورم نمی‌شه پیش این آدم‌هام.


سه. 
چرا حالا کیش؟ مگه نمی‌دونستی نمی‌شه توی یه رودخونه دو بار پا گذاشت؟ گفته‌بود همه‌ش بستگی داره به این که تجربه‌ی «کیش بودن» رو چی تعریف کنی. از پارسال چی ثابت مونده مگه؟ امسال نرفتیم طلوع رو ببینیم، دوچرخه‌سواری دوتایی نکردیم دور جزیره، وقت و بی‌وقت تو دریا پا نذاشتیم. از آدم‌های اون سفر یکی کم شده، اون هم به معذب‌کننده‌ترین شکل ممکن که هیچ‌کدوم نمی‌دونیم چطور هندلش کنیم. شهر عوض شده و مال‌های براق و آزاردهنده جا به جا سبز شده‌ن. حتا خلوت هم نیست دیگه. حتا لب اسکله بستنی نخوردیم و صدای مرغ‌های دریایی گوشمون رو کر نکرد و درمورد آدم‌های رندوم نظر ندادیم. از کیش پارسال فقط پروست‌خونی ساحلی مونده‌بود (وای که ادا) و مستی چهارتایی نیمه‌شب (این دفعه اونی که از وسط دریا تا دم خونه گریه کرد من بودم). کیشِ پارسالم جزیره‌ی مرجانی بود و کیشِ امسال مرجان‌های نیمه‌جون، و بامزه ست که چطور به مرگ نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شیم. نمی‌دونم حالا ولی، هرجور صلاح ه لابد. 

15 October 2023

Inktober 1: Dream

درست یک هفته پیش بود. از سر کار اومده‌بود مستقیم پیشم، من روی تختِ نامرتب دراز کشیده‌بودم بین ملافه‌های مچاله و هزاران کوسن، نشسته‌بود کنارم حرف می‌زدیم. داشتم می‌گفتم خیلی بامزه ست که اون آزمایش ذهنیِ «منِ فلان سال پیش چی فکر می‌کرد درمورد منِ فلان سال بعدش؟» برام بی‌معنی ه تقریبن. از چهارده سالگی تا حالا روی اینترنت ردپا به جا گذاشته‌م و ساکت هم نمی‌شدم هرگز وقتی که می‌خواستم از خیال‌های درمورد بزرگسالی‌م بگم؛ مکتوب و عینی می‌شه دید همه‌ش رو. پرسید خب هیفده هیژده ساله‌ت فکر می‌کرد ده سال دیگه چی می‌شه مثلن؟ حتا لازم نبود خیلی فکر کنم به جوابش. فکر می‌کرد قرار ه مدام فقط بخونه و بنویسه. حالا چی؟ حالا دیگه کم‌کم در آستانه‌ی بیست‌وهفت، هر کاری دارم می‌کنم جز خوندن و نوشتن. سکوت کرد یه کم، گفت عیبی نداره؛ آدم بزرگ می‌شه و تغییر می‌کنه. مهم این ه که هنوز خودت رو ابراز می‌کنی. اگه کم‌تر چیز می‌نویسی، نقاشی که می‌کنی به جاش. نه؟ هاه.

دلم می‌خواست اینکتوبر امسال رو شرکت کنم و نکردم. وحشت داشتم از این که نتونم، که وسطش ول کنم، که ایده‌ای به سرم نیاد، یا بدتر: ایده‌ای که به سرم میاد با اون چیزی که بلد م ازش بکشم زمین تا آسمون باشه. ترس از بی‌نقص نبودن اینکتوبرم به حسرتِ انجام ندادنش می‌چربید در تمام دو هفته‌ی گذشته -- شوخی‌م گرفته؟‌ در تمام بیست‌وچند سال گذشته به خرجم نمی‌رفت هرچی که آدم‌های دور و نزدیک می‌گفتن برای این که تکلیفت با چیزی مشخص بشه باید اول شروعش کنی. از دانشگاه و پَشِن‌های شخصی و روابط با انسان‌ها بگیر تا بزرگسالی و شغل و مهاجرت؛ حرفِ هر چیزی که می‌شد فقط چشم‌هام رو می‌بستم گوش‌هام رو می‌گرفتم پا می‌کوبیدم زمین که نه نه نه نمی‌تونم نمی‌خوام نمی‌شه. آدم‌ها هم مبهوت که وا، چرا این‌جوری می‌کنه این با خودش. کسخل.

واقعیتِ ماجرا ولی این بود همیشه که چیزها فقط توی کله‌م جالب به نظر می‌رسیدن. واقعیت ماجرا این بود که هر وقت می‌رسیدم دمِ چیزی که از خیال‌هام دراومده‌بود، هر وقت می‌خواستم انتخاب کنم، دقیقن اونی رو انتخاب می‌کردم که هیچ ربطی به خیالم نداشت. چهار سال در دانشگاه انتزاعی‌ترین درس‌های ممکن رو خوندم درحالی‌که مدام فکر می‌کردم چقدر کاردستی درست کردن بهم کیف می‌ده. روی فیس‌بوک می‌گشتم بین عکس‌های صفحه‌ی هیومنز آو نیویورک، اون‌هایی که انسانِ اداییِ موقرمزِ پیرسینگ‌دار داشت رو شر می‌کردم بالاش می‌نوشتم وای کاش من این‌شکلی بودم. کی راضی شدم که واقعن قرمز کنم؟ هفت سال بعدتر. کی گوشم رو سوراخ کردم؟ ده سال بعدتر. اولین فکرم درباره‌ی همه‌چیز این بود که نمی‌شه، هرگز اون‌جور که خیالش می‌کنم نمی‌شه.

«اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون رو باور کردم، ولی این‌جاش عجیب ه که این باور بهم قوت‌قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم‌ونرم بود. نمی‌تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟»*

در آستانه‌ی بیست‌وهفت ایستاده‌م و خیال می‌کنم. نشسته‌م پشت میزم پای یه پنجره‌ی پُرنور، روی میز هزاران قوطی شیشه‌ای پر از ابزار. قلم‌مو و ماژیک و مداد و چاقو و سنباده و خط‌کش و انبر و نخ و سوزن. دو طرف میز، چسبیده به دیوار، توی قفسه‌های چوبی پروژه‌های ناتموم چیده شده. مقواهای نیمه‌کاره و چوب‌های نتراشیده و پارچه‌هایی که هنوز توی کارگاه دایره‌ای گیر کرده‌ن. خیال می‌کنم موهام رو بالای سر گوجه کرده‌م -همون‌طوری که این روزها می‌بندم توی هنرکده، که آشفتگی‌شون کلافه‌ترم نکنه- و تیکه‌هایی که هنوز به اندازه‌ی رفتن در گوجه قد نکشیده‌ن با گیره‌های قرمز متعدد جمع شده. هوا سرد ه و آسمونْ سفید و درخت‌ها نارنجی و سنجیغ آویزون کرده‌م پشت پنجره‌م. اون طرف اتاق، قفسه‌ها لبالب از کتاب‌هامون و میوه‌ی کاج و نوار کاست و ماگ و سایر اقسام خنزرپنزر که در طول سال‌ها جمع کرده‌ییم؛ کنار مبل تک‌نفره یه آباژور پایه‌بلند و یه میزچه، روش لیوان نیم‌خورده‌ی چایی و راپید و دفتر زرده‌م. اِسکار جایی پشت سرم لمیده روی کوسنی چیزی خمیازه می‌کشه و خودش رو بیشتر می‌کِشه تو آفتاب. گربه‌ی دومی هم هست ولی هنوز اسم نداره، نه فقط چون گربه ست که باید اسم خودش رو انتخاب کنه، که چون بلد نیستم گربه‌هایی که ندیده‌م رو خیال کنم. نمی‌دونم چند سالم ه. می‌دونم خوشحال م. می‌دونم چیزها از کله‌م باید دربیاد و سرریز کنه بیرون، بلکه یه روزی واقعی هم شد. چه می‌دونم.


*منگی، ژوئل اگلوف، ترجمه‌ی اصغر نوری، صفحه‌ی ۶۳.


پی‌نوشت بی‌ربط: کاش بفهمم چرا کسی باید پست‌های هفت هشت سال پیشم رو بخونه. درِ کرینج‌دونی باز ه، حیای گربه کجا ست. دهع.

10 June 2023

Mister Cellophane

در دستشویی رو بستم، تکیه دادم بهش و نگاهم افتاد به خودم توی آینه. عینک قرمز چشم‌های قرمز رو قاب گرفته‌بود. عینک رو درآوردم گذاشتم کنار روشویی. بهتر شد، هرچند که چهره‌ی بی‌عینکم کماکان برای خودم غریبه ست. خیره شدم به چشم‌هام تو آینه‌ای که لکه‌های آب مونده‌بود بهش هنوز. سبزتر از همیشه؛ شاید به خاطر تی‌شرت سبز ارتشی. نکنه از اون‌هایی م که رنگ چشم‌هام با لباسم عوض می‌شه؟ رشته‌های بلند موی بافته رو برانداز کردم و انگار تازه فهمیدم ماجرا چی ه. صدای لااقل یازده سال پیشِ ف. دوباره تو گوشم تکرار شد که «چشم‌هات وقتی گریه می‌کنی مث ماهی‌هایی ن که توی نفت غرق شده‌ن».

برگشته‌م به دبیرستان. توی آینه خودم رو -خود بی‌عینکم رو- می‌بینم که از یه عکس خیلی قدیمی دراومده؛ موهای بلند بافته، تی‌شرت گشاد سبز تیره به تن، ابروهای پهن و نامرتب، لبخند بلاتکلیف و معذب، لبخندِ «من دلم می‌خواد بهم خوش بگذره و بتونم لبخند گشاد واقعی بزنم ولی نه تنها داره خوش نمی‌گذره بلکه احساس می‌کنم ناجورترین وصله‌ی عالم دنیا م به این جمع ولی خب به‌هرحال رویکردم این ه که فیک ایت تیل یو میک ایت، لبخند بزن و عکس بگیر و وانمود کن خیلی داره بهت خوش می‌گذره». س. کنارم ایستاده و بهم تکیه داده. یادم ه که احساسات عجیب و توضیح‌ندادنی‌ای داشتم به س. و الان پس از یازده سال -اگه بخوام دقیق باشم، بعد از بیست‌وشش سال- کم‌کم دارم می‌فهمم چی بوده و از چه جنس. به‌هرحال س. ایستاده کنارم با موهای خیلی کوتاه و تی‌شرت مشکی و بی‌اندازه لاغر و قشنگ به نظرم میاد و دستش رو انداخته دورم و با این حال حس می‌کنم روحِ مسلولِ ویکتوریایی م. با این که لمس می‌شم ولی حس می‌کنم هزار سال و هزار کیلومتر دور م ازش و هرگز من رو نخواهدفهمید. زل زده‌ایم به دوربین، می‌خندیم -اون گشادترین خنده‌ی تین‌ایجرهای دنیا، من هم که اذیت‌خانوم- و ح. شاتر دوربین کامپکت طلایی‌رنگش رو فشار می‌ده. س. سه سال بعد از اون عکس به کل می‌ره به یک جهان موازی، با من و با همه قطع ارتباط می‌کنه و دیگه هرگز نمی‌بینمش. من مسیرم رو بارها عوض می‌کنم و پونزده بار تصمیمِ جدید برای زندگی جدید می‌گیرم -و احساسات کشف‌نشده‌م رو تا سال‌ها قورت می‌دم، هرچند که موضوع این پست نیستن- و باز هم هر بار که در زندگی جدیدِ ناشی از تصمیم‌های شگفت‌انگیز جدیدم آدم‌های جدید می‌بینم وادارم می‌کنن که بخزم توی نزدیک‌ترین لاکِ ممکن. هرکس به نحوی، ولی گویا سرنوشت همیشگی‌م توی سوراخ‌سنبه‌های زیرزمینی ه.

ایستاده‌م جلوی آینه‌ی لکه‌دار دستشویی هنرکده، عینکم کنار روشویی، هق‌هق گریه می‌کنم و چشم‌هام می‌شن عین ماهی‌هایی که توی نفت غرق شده‌ن. فکر می‌کنم واقعن از یازده پیش تا حالا موهام رو این شکلی نبافته‌بودم؟ برای آخرین بار فین می‌کنم تو دستمال توالت، عینکم رو می‌زنم و دستم بی‌اختیار می‌ره سمت بافته‌ها. بازشون می‌کنه و شلخته بالای سر جمعشون می‌کنه. فکر می‌کنم حالا شد. شبیه خود معاصرم شدم. فکر می‌کنم بچه‌هام اگه چشم‌های قرمز پف‌آلودم رو ببینن چی می‌گن؟ قفلِ در رو باز می‌کنم برمی‌گردم توی کلاس. یه شنبه‌ی طولانی معمولی گرم دیگه ست، بی هیچ تغییری. بی هیچ حرف اضافه‌ای.

فکر می‌کنم اگه درختی توی جنگل سقوط کنه ولی هرگز کسی نبیندش، آیا واقعن درختْ روح تناسخ‌یافته‌ی یه کودک مسلول ویکتوریایی نیست، نامرئی و موهوم؟ بحث کنید.

06 January 2023

Still There.

بی‌جوراب کفش‌ پا کردیم و در خونه رو پشت سرمون بستیم و نسیم دکمه‌ی آسانسور رو زد. به زحمت خنده‌های بی‌دلیلم رو قورت می‌دادم و عضله‌های صورتم رو منقبض می‌کردم که کار ناخواسته‌ای ازشون سر نزنه. «جدی باشینا. عادی باشین». تو آینه‌ی مشبک آسانسور خودمون چهارتا رو می‌دیدم؛ موهای سه‌تامون شلخته پشت سر گوجه شده‌بود و عینک اون یکی کمی کج. «عادی باشینا، نخندین، زشته». حالا در حالت عادی با کرکر خنده و مسخره‌بازی شش طبقه رو می‌پیمودیم ها، ولی امشب باید جدی به نظر برسیم جلوی آقای دمِ ورودی. قصد این بود که بپیچیم پیاده بریم تا دریا، با همون کله‌ی گرم، در همون ساعتِ دوی بعد از نصفه‌شب. کفش‌های بی‌جوراب توی پام لق می‌زدن اندکی و بازوی میتیا رو چسبیده‌بودم که نیفتم و نگاهم هم بهش، که کلاه سویی‌شرت کهنه‌ش رو کشیده‌بود به سرش و دست‌ها تو جیب. «بپیچین راست. از لاین دوچرخه بریم». پری‌سا و نسیم و صدای هایده جلوجلو می‌رفتن و ما پشت سر. هیچ صدای دیگه‌ای جز ماشین‌های ظاهرن گرون‌قیمتی که گهگاه از کنارمون رد می‌شدن و لابد هیچ چیز عجیبی در چهار پیژامه‌پوشِ سیگاربه‌لب نمی‌دیدن که بخوان مداخله کنن. 

بعد از غروب پنج‌شنبه و طلوع جمعه، این می‌شد دفعه‌ی سومی که پا می‌زدیم به آب. خیابونِ پر از گل‌های کاغذی و خونه‌های قدکوتاه سفیدرنگ تموم شد و مسیر اصلی دوچرخه‌سواری پیدا و دیگه خوب می‌دونستم ساحل شنی نزدیک ه. روز اول با تی‌شرت‌های منقش به قایق -که تازه مال من لنگر جداگانه هم داشت، ادای مناسبتی- کنار همین گل‌های کاغذی ایستاده‌بودیم، عینک‌های آفتابی و غیرآفتابی‌مون رو با هم عوض کرده‌بودیم، تلاش کرده‌بودیم بادِ نزدیکِ دریا موهامون رو زیادی به‌هم نریزه (طبیعتن ناکام) و لبخند زده‌بودیم به دوربین. قرار ناگفته این بود که نه تنها فرض کنیم در ج‌ا زندگی نمی‌کنیم، که اصلن هرگز ج‌ا وجود نداشته و نداره. فلذا تردد با تی‌شرت و صدهزار عکس خندان و مطلقن، مطلقن، چک نکردن تلفن. اولش کلافه می‌شدم که حتا اینترنت داخلی‌م هم آنتن نمی‌ده. بحث فقط اعتیاد به خبر و هیزم ریختن به آتیشِ اضطراب نبود؛ اصولن بلد نبودم که فرار نکنم توی تلفن و به جای این که وانمود کنم به کل توی جهانِ مجسّم نیستم، باهاش مواجه شم. پنج‌شنبه ولی نُه‌تایی روی ملافه‌ی آبی روشن کنار هم نشسته/ایستاده‌بودیم و موج‌های طلایی رو تماشا می‌کردیم که به سمت‌مون می‌اومدن و خودشون رو به صخره‌ها می‌کوبیدن و همون‌طور که دست دراز کردم دستمال کاغذی بردارم اشک‌هام رو پاک کنم با خودم فکر کردم «جدی حیف نیست جسم نداشته‌باشی و این لحظه رو نبینی دخترجون؟». 

ساحلِ ساعت دوی نصفه‌شب خلوت و ساکت بود و تا ما برسیم، نسیم الردی صندل‌هاش رو درآورده‌بود رها کرده‌بود تو شن و دویده‌بود سمت دریا. کت جین پری‌سا تنش بود و نبود -- یقه‌ش جایی حوالی گودی کمرش ایستاده‌بود و جز آستین‌ها که نیمه‌کاره به دست‌هاش، باقی‌ش شل و ول از تنش آویزون. بازوهای برهنه‌ی روشنش توی نور زرد ضعیفِ معدودْ چراغ‌ها انگار می‌درخشید و دامن بلندش چنان توی باد موج می‌زد که فکر کردم الان باهاش پرواز می‌کنه. کتونی‌های قرمز رو درآوردم و سعی کردم بازوی میتیا رو ول کنم و بدون تلوتلو خوردن خودم رو برسونم به آب سرمه‌ای، ولی انگشت‌هام چنان تو شن فرو رفت که نتونستم. یا نخواستم؟ ماه این‌جا خیلی بزرگ‌تر از ماه تهران به نظر می‌رسید و حالا که چرخیده‌بود تا عین گربه‌ی چشایرِ سرزمین عجایب لبخند بزنه، انگار نورانی‌تر و معنادارتر هم. دخترها لب آب پابرهنه مسابقه‌ی دو گذاشته‌بودن و سایه‌هاشون گنگ و دراز رو موج‌ها می‌رقصید. میتیا زد زیر خنده که «این دو تا هم که هرچی می‌شه فقط می‌دون». خنده‌ش، سرخوش و بلند و غریبه، به گوشم عین صدای دریا میومد؛ کشیده می‌شدم سمتش بی این که فکری کرده‌باشم. 

غروب پنج‌شنبه، هفت نفر نشسته روی ملافه‌ی آبی روشن و ما دو نفر ایستاده روی صخره‌ها، انقدر نزدیک که آب دریا لباس‌هامون رو خیس می‌کرد. «قصه‌ی اصلیِ پری دریایی رو بلدی؟» سر تکون داد که نه. مُرده‌ی این م که در جواب همه‌ی سوال‌های این‌شکلی می‌گه نه که من براش تعریف کنم. شروع کردم که پری دریایی و خواهرهاش و شاهزاده و جادوگر دریا و تبادل دُم با حس راه رفتن روی هزاران چاقوی تیز و شاهزاده‌ای که عاشق کس دیگه‌ای شد و سرنوشت ظاهرن محتومِ تبدیل شدن به کفِ روی دریا با اولین طلوع بعد از ازدواج شاهزاده. خورشید سرخ داشت فرو می‌رفت توی آب و از بقیه اندکی فاصله گرفته‌بودیم که قصه‌م سکوتِ غروب‌شون رو نشکنه. تعریف کردم که چی شد که خواهرهای پری دریایی براش خنجر جادویی آوردن، چی شد که پری دریایی شاهزاده و زنش رو نکشت، چی شد که از کفِ روی دریا شدن نجات پیدا کرد. قصه‌م که تموم شد خورشید هم رفته‌بود. «Gone». دستم رو فشرد و با سر اشاره کرد که برگردیم پیش بقیه؟ فکر کردم حتا کف روی دریا شدن هم می‌تونه باشکوه باشه ولی. هر بخشی از دریا شدن. سر تکون دادم که نه. احتمالن برای اولین بار همون‌جایی م که باید باشم، پیش همون کسی م که باید باشم، حتا اگه قبلش هزاران چاقوی تیز رفته‌باشه به پام.

دخترهای دوی نصفه‌شب خودشون رو ولو کرده‌بودن رو شن‌های خیلی خیلی نزدیک به آب، دست‌هاشون ستون بدن، پاهاشون از موج‌های مداوم خیس. «دیگه هیچ‌وقت همچین چیزی برامون پیش نمیادا. هیچ‌وقت. بیا دریایی شی تو هم». نشستم کنارشون چهارزانو، محتاط، مراقبِ تلفن‌هایی که سپرده‌بودن تو جیب کتم نگه دارم تا برگردیم خونه. «راحت بشین بابا؛ فقط اگه دریا خیس‌ت کنه می‌تونی بگی یه زنِ قدرتمند ی». هرهر زدم زیر خنده و سرم رو بی‌هوا چرخوندم سمت میتیا که دورتر نشسته‌بود و کمی می‌لرزید. با موج بعدی مستی‌م پریده‌بود و تا کمر خیس شده‌بودم و جسته‌بودم هوا. خودِ زیادی‌خودآگاهِ همیشگی‌م دوباره حلول کرده‌بود در جسمم. تی‌شرت قرمز نسیم شنی بود و از موهای مجعدش آب دریا می‌چکید و لبخند سرخوشش پاک نمی‌شد. پری‌سا دستم رو گرفت بلند شد به زحمت وایستاد، دامن خال‌خالی‌ش چسبیده به پاها. «هرچی هم که بشه می‌تونیم تهش بگیم همو داریم. می‌دونستی؟ می‌تونیم بگیم ما پیش همدیگه ییم». چشم‌های تیره‌ش براق‌تر از همیشه بود و عکس ماه رو می‌شد توش دید. «دیگه هیچ‌وقت امشب تکرار نمی‌شه».