28 April 2015

به کودکی که هرگز زاده نخواهدشد

به جای دفتر بنفش چهارخانه‌ای که می‌خواستم، مشکیِ جلدچرمی‌ای نصیب‌م شده شبیه «دفترسیاهه»ی همیشه‌همراه؛ ولی ذوق زایدالوصف‌م از شروع مجموعه‌ی «برای بچّه‌ام بخوانم که نخوابد» [با تشکر از نرگس.پ بابت اسم] خدشه‌ناپذیر ست. تصوّر روزهایی که مشکیِ چرمی را دودستی می‌گیرم و برای بچّه‌ای که ندارم -طبعاً- و نخواهم‌داشت -قطعاً- قصّه می‌خوانم، ذوق‌مرگ‌م کرده. شاید که زیادی سانتی‌مانتال و شاید که زیادی مدلِ «حسّ زنانگی»ِ تهوع‌آور رمان‌های آشپزخانه‌ای؛ ولی کودکِ چهارساله‌ای که زیر نور زرد و ضعیف چراغ‌خواب کنار تخت، پتوش را تا زیر چانه‌ش بال‍ا کشیده و خیره شده به کلمه‌های جادویی ناموجود که بل‍افاصله توی هوا محو می‌شوند، یکی از خوب‌ترین تصویرهای روزهای اخیر ست؛
شــاااید که آینده از آنِ ما.

× متناسب‌ترین موسیقیِ دنیا ست Summer 78 ، برای بک‌گراندِ قصّه‌ها بودن. هرجور قصّه‌ای.
× این پستِ پرنیان را هم بخوانید که وصفِ حال ست، بدجور. شاید حتّی تکمله‌ای بر همین پست.
× قبل از خواب به چی فکر می‌کردی؟ #2

24 April 2015

ناگفته‌ها؛ قسمت اوّل.


درِ روان‌نویس قرمز-سرخابی رو وصل کرده‌بودم به ته‌ش و حال‍ا یواش می‌زدم‌ش به دندون‌های جلوم، مردّد که چی بنویسم. تقدیم‌نامه‌چه‌نوشتن اوّل کادوها همیشه سخت‌ترین بوده برام. هزارجور حرف می‌چرخه توی سرم که همیشه می‌خواسته‌م بگم به موردکادوقرارگیرنده، ولی «این یکی زیادی طول‍انی ه برای صفحه‌ی اوّل کتاب» و «این یکی زیادی شخصی ه؛ شاید بخواد به کسی امانت بده‌ش کتابه رو» و «قرار ه یه عالمه وقت کتابه باهاش باشه؛ حیف نیست این‌طوری حرف عادّی بزنم آخه؟» ؛ ته‌ش هم با چهارتا عل‍امتِ نگارشی ردیف‌پشت‌هم که مثل‍اً محبتِ آدمی رو نشون می‌دن و «جان»چسبوندن پشتِ اسم طرف، سروته‌ش رو هم می‌یارم. ولی این‌دفعه خیلی فرق داشت. روان‌نویسه رو بین انگشت‌هام می‌چرخوندم و نمی‌دونستم چی بگم که حق مطلب رو ادا کنه. «جان»چسبوندن پشت اسم آدمی که برای شروع کردنِ مکالمه باهاش، فقط کافی ه اولین جمله‌ای که به ذهن‌ت می‌رسه رو بگی خیلی ناکافی ه. می‌خواستم بگم به‌ش که دیده‌یی بعضی وقت‌ها اون‌قدر یکی عزیز ه که هیچ‌طوری نمی‌شه ربط‌ش داد به محبت‌آمیزهای معمول؟ که توی هیچ چارچوبی نمی‌گنجه رفاقت‌تون؟ اون تو یی. می‌خواستم بگم که به‌ترین‌ها رو همیشه تو غیرمعمول‌ترین موقعیت‌ها دیده‌م؛ تو مستثنا نیستی. نگفتم. روان‌نویس قرمز-سرخابی رو بین انگشت‌هام می‌چرخوندم و منتظر بودم به‌م الهام شه مناسب‌ترین جمله، که شال‌م رو روی سر مرتّب کنم و از خونه بزنم بیرون و بعد از مترو و اتوبوس، پل‍استیکِ کتاب رو بدم به‌ت. آخرش نوشتم «برای تو.» و امیدوار بودم که متوجه شی همه‌ی جمله‌هایی که ننوشتم.
«ارغ؛
مرداد نودودو.»
درِ روان‌نویسِ قرمز-سرخابی رو از ته‌ش کَندم، شال‌م رو روی سر مرتّب کردم و زدم بیرون.

18 April 2015

قرص‌های ریز صورتی با هم گروه کُر تشکیل داده‌ن؛ دورم حلقه زده‌ن و می‌خونن «آه، ای یقینِ گم‌شده؛ ای ماهیِ گریز!» و من وسط‌شون نشسته‌م؛ سرم رو گرفته‌م بین دست‌هام و مستاصلِ شنیدنِ صدات م؛ فکر می‌کنم هیچ‌وقت توی هیژده سالِ گذشته این‌قدر نیاز نداشته‌م به وجودِ فیزیکی کسی و قرصِ ریز صورتی رو بدون آب قورت می‌دم که به‌تر شم؛ تک‌خوانِ ریزهای صورتی از نیمه‌راهِ گلوم شروع می‌کنه که «در بدترین دقایق این شامِ مرگ‌زای، چندین هزار چشمه‌ی خورشید در دل‌م می‌جوشد از یقین.» ؛ فکر می‌کنم شاید ریزِ صورتی راست بگه؛ منتظر می‌شینم تا زنگ بزنی و بشنوم‌ت از دور؛ بگم که چه‌قدر دل‌م می‌خواهدت. 

× موسیقی احوال‍اتِ انتظار؟ Earnestly Yours - Keaton Henson مثل‍اً.
× نوشته‌های توی کوتیشن از شعر «ماهی» ، از جناب شاملو.

04 April 2015


«آقای کوندرا در کتاب مستطاب جاودانگی‌شان، مثال‌های خوبی زده‌اند کلن. از آدم‌هایی که برای تعریف هویت مفرده‌ی خودشان، خودشان را به چیزی الصاق می‌کنند. شیفتگی‌شان را جوری ابراز می‌کنند که در انظار عمومی اسم‌شان پیوسته با آن نام بزرگ بیاید. مثال آقای کوندرا گوته است. شما جای گوته بگذارید نژاد آریایی، بگذارید محسن نامجو، بگذارید پاسارگاد، بگذارید وطن و ماست و زبان فرانسه و هیچکاک و سیگار فیلان و خودکار بهمان. آقای کوندرا مدل برعکس‌ش را هم قید می‌کنند. مثال شیوای‌شان «من از دوش آب داغ متنفرم» است. آدم‌هایی که فردیت‌شان، هویت‌شان را از اعلام انزجار از چیزها می‌گیرند. در این مورد اخیر چیزها شامل همه‌ی آن پدیده‌های عام و فراگیری‌ست که عده‌ی کثیری شیفته‌شان هستند. گریز چندانی هم نیست. آدم می‌تواند از چیزی که همه خوش‌شان می‌آید، خوش‌ش نیاید، می‌تواند از نامی بزرگ، خیلی خوش‌ش بیاید، می‌تواند پیوسته برود بگردد برای شیفته‌گی‌های‌ش چیزهای گم‌نام‌تر و «خزنشده‌»تری پیدا کند. مشکل جایی‌ست که نود درصد حرف‌های‌ت، شرح‌حال‌ها و خودتعریف‌کردن‌های‌ت می‌شود همین ابرازهای تنفر و شیفتگی و چسبندگی. به گمانم آدم باید بتواند حدود و وسع خودش را عمومن با خودش تعریف کند. نه که مدام نسبت‌ش با پدیده‌ها را اعلام عمومی کند. عاشقشم و ازش‌متنفرم‌ها در نهایت از آدم تصویر نمی‌سازد. لااقل تصویر مستقل نمی‌سازد. مدام با چیزهای دیگری تعریف می‌شوی. فلانی همان است که از بهمان‌چیز متنفر است، همان است که عاشششششق بیسار است. نکنیم خب.»
[آقای سرهرمس مارانا فرموده‌ند، در این‌جا. بزنیم سرلوحه‌ی زندگانی‌مان؛ تمام.]

× قبل از خواب به چی فکر می‌کردی؟ #1

01 April 2015

Lily: OK, yes it's a mistake. I know it's a mistake, but there are certain things in life where you know it's a mistake but you don't really know it's a mistake because the only way to really know it's a mistake is to make the mistake and look back and say 'yep, that was a mistake.' So really, the bigger mistake would be to not make the mistake, because then you'd go your whole life not knowing if something is a mistake or not. And dammit, I've made no mistakes! I've done all of this; my life, my relationship, my career, mistake-free. Does any of this make sense to you?

[How I Met Your Mother; S01E21]