به جای دفتر بنفش چهارخانهای که میخواستم، مشکیِ جلدچرمیای نصیبم شده شبیه «دفترسیاهه»ی همیشههمراه؛ ولی ذوق زایدالوصفم از شروع مجموعهی «برای بچّهام بخوانم که نخوابد» [با تشکر از نرگس.پ بابت اسم] خدشهناپذیر ست. تصوّر روزهایی که مشکیِ چرمی را دودستی میگیرم و برای بچّهای که ندارم -طبعاً- و نخواهمداشت -قطعاً- قصّه میخوانم، ذوقمرگم کرده. شاید که زیادی سانتیمانتال و شاید که زیادی مدلِ «حسّ زنانگی»ِ تهوعآور رمانهای آشپزخانهای؛ ولی کودکِ چهارسالهای که زیر نور زرد و ضعیف چراغخواب کنار تخت، پتوش را تا زیر چانهش بالا کشیده و خیره شده به کلمههای جادویی ناموجود که بلافاصله توی هوا محو میشوند، یکی از خوبترین تصویرهای روزهای اخیر ست؛
شــاااید که آینده از آنِ ما.
× متناسبترین موسیقیِ دنیا ست Summer 78 ، برای بکگراندِ قصّهها بودن. هرجور قصّهای.
× این پستِ پرنیان را هم بخوانید که وصفِ حال ست، بدجور. شاید حتّی تکملهای بر همین پست.
× قبل از خواب به چی فکر میکردی؟ #2