24 October 2015

And I Shall Wait Forever as the Day Turns to Night

اتاق کم‌کم داره باعث می‌شه دوست‌ش داشته‌باشم. پر از «گوشه» ست. امن ه. می‌شه نشست روی شوفاژ خاموش، پشت به پنجره، پاها رو دراز کرد روی تخت و صداهای بیرون رو شنید. می‌شه گلوله شد توی حدفاصل تخت و دیوار و به درناهایی که قرار ه بال‍ای سرت آویزون شن فکر کرد. می‌شه کوسن‌هایی که روشون شکل فیل و شتر تیکه‌دوزی شده رو چید روی پاتختی اضافی، چهارزانو نشست روش و ماگ چای گرم رو روی دراور جاسازی کرد و کتاب خوند. آخه کافی ه دست‌ت رو دراز کنی که هر کتابی که دل‌ت می‌خواد رو برداری. حتا نشستن پشت میز تحریر هم حالِ خوب داره. دو ردیف کتاب چیده‌م روی میز، که با گلدون‌های سفالی خیلی‌ریز و کاکتوس نارنجی و لیوانِ روز اول سال نودوچهار و فرفره‌ها و فیل‌ها و وال‌ئیِ عزیزترین و ماگ قرمز خواهر که حال‍ا توش پُر از شکل‍ات‌ ه، امکان نداره آروم نکنه آدم رو. به کتابِ قطور و ترسناکِ دی‌اس هم که نگاه می‌کنم خوب می‌شم حتا، چه برسه به ستون آلبوم‌های موسیقی که هر کدوم یادِ یه روز طل‍ایی می‌ندازه‌م. حال‍ا که اتاق هر روز داره بیش‌تر شبیه جایی می‌شه برای آروم گرفتن، مجبور م جمع‌وجورتر باشم. توی دفتر زرد چهارخونه برنامه می‌نویسم برای خودم و پروسه‌ی عملی‌شدن برنامه‌ها رو توی دفتر زرد بی‌خط یادداشت می‌کنم. اولِ زرد چهارخونه نوشته‌م که بی قرص‌های زرد بی‌آزار هم خوب م و هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روز بگم این رو. از وقتی اتاق امن شده، انتونی می‌شنوم و وقتی می‌گه Will you ever return به پهنای عینک‌م لب‌خند می‌زنم. هیچ دعوایی توی یه اتاق امن ادامه پیدا نمی‌کنه. هیچ ناراحتی‌ای نمی‌تونه خودش رو از پایه‌های صندلی بکشه بال‍ا و برسه به شکل‍ات‌های روی میز و کتاب‌های درسی ترسناکِ خوب. هر روز وقتی می‌رسم خونه، اسکناس‌هایی که آقاهای راننده تاکسی به‌م برگردونده‌ن رو از جیب‌م خالی می‌کنم روی میز، تسبیح چوبی تیره رو می‌ندازم گردن‌م و یه دنیای دیگه شروع می‌شه.

× Twilight - Antony and the Johnsons

23 October 2015

از مجموعه‌ی تصاویر «تمام آن‌چه که من م» ؛ قسمت چندم


× بی‌نظیرترین و وصف‌حال‌ترین سکانس تاریخ دنیا

16 October 2015

Nothing to Prove

آقای عزیز؛
این‌جا هوا برای از شما نوشتن کم نیست.
تپش قلب، تنگی نفس، اضطرابِ بی‌مورد؟ انفجارهای بی‌معنی عصبانیت؟ هیچ.
درس می‌خوانم؟ بله. [چیزی می‌فهمم؟ خیر.]
سر همه‌ی کل‍اس‌های هشت صبح‌م حاضر م؟ بله.
عادت می‌کنیم.
شاید تمام قرن‌های پیش هر دو آماده می‌شدیم برای وقتِ عادت کردن.
مطمئن یید که غیرمنتظره بوده این حرف نزدن‌ها؟ که تهِ دل‌تان فکر نمی‌کردید چنین روزی پیش بیاید؟

آقای عزیز؛
وقتی غایب نبودید هم جای‌تان خالی بود.

بلی، رسم روزگار چنین است.


× موسیقی متن [که نه‌خیلی‌بی‌ربط] : KV Entertainments - You and Me

14 October 2015

موسیقی روی ریپیت، پشت سر هم خانوم می‌گه حدس بزن کی رو دیدم توی پاریس؟ از خیابون‌هایی که هر کدوم یادِ یه نفر می‌ندازه‌م رد می‌شم و فکر می‌کنم چه‌طوری می‌شه که یه نفر رو انقدر همه‌جا دیده‌باشی. پله‌برقی‌های متروی تجریش و کوچه‌های کریمخان و همه‌ی مسیر بی‌آرتی ولی‌عصر انقدر بار خاطره‌شون زیاد ه که هر بار ازشون رد می‌شم فشار عصبی وارد می‌شه به‌م. خانوم می‌گه حدس بزن کی به‌ش گفت بیا خونه‌م رو ببین؟ اگه خونه داشتم، حتا توی همین تهران و نه یه شهر خیلی دورِ خیلی سردِ خیلی خلوت، می‌تونستم هر روز از درودیوارش موسیقی بریزم برای خودم. جوری که هر کس از در بیاد تو، براش سوال پیش بیاد که واقعاً خانوم کی رو دیده وسطِ خیابون‌های پاریس؟ اگه خونه داشتم همه‌ی پنجره‌هاش رو باز می‌کردم و هرچی لباس گرم داشتم می‌پوشیدم، بل‌که خوب‌تر شه حال‌م. با همون حالِ سرمازده هم می‌نشستم پشتِ میز، کتاب می‌خوندم، درس می‌خوندم، کد می‌زدم حتا. از وقتی آ. شروع کرده که به‌م درست‌وحسابی جاوا یاد بده، دارم یاد می‌گیرم که اعتماد کنم به تصویر خوش‌بینانه‌ی فانتزی لوسی که از آینده‌م می‌ساخته‌م برای خودم؛ انگشت‌هام سریع‌تر از همیشه روی کی‌بورد حرکت می‌کنن. این که آدم اتاقی از آنِ خودش داشته‌باشه خیلی تاثیر داره توی افزایش امید به زندگی‌ش. باید یادم بمونه این کتابِ خانوم وولف رو بخونم. وقتی خونه گرفتم، گربه‌ئک‌دار هم می‌شم. حتماً تا اون‌موقع ترس‌م از مراقبت از موجودات زنده ریخته و انقدر پارانوید نیستم و از هر چیزِ کوچیکی اتفاقِ عظیم ترسناک نمی‌سازم. یه گربه‌ئکِ کوچیک می‌گیرم و می‌ذارم دوروبرم بپلکه برای خودش. خانوم باید مساله‌ی حیوانات خانگی رو هم مطرح می‌کرد وقتی از دیدنِ آدم‌ها توی پاریس حرف می‌زد برامون. شاید حتا باید ادامه می‌داد موسیقی‌ش رو، می‌گفت که حدس بزن با کی سر خیابون ادوارد براون، تقاطع‌ش با شونزده آذر، خداحافظی کردم؟ حدس بزن کی حواس‌ش بود که مانتوی خال‌خالی‌م شبیه جاکلیدی‌ای ه که چند وقت پیش دیده؟ وسطِ بلوار کشاورز راه می‌رم و هوای نیمه‌خنک مسخره -که مخصوص اواسط شهریور ه، نه اواخر مهر- می‌خوره به صورت‌م، فکر می‌کنم چه‌طوری می‌شه که چند نفر این‌طوری جاشون رو باز کرده‌ن پیش‌م و هیچ‌جوری نمی‌تونم از ذهن‌م پاک کنم‌شون. حدس بزن کی وسط حمل‌ونقل عمومی به‌م گفت بعید نیست تا چند وقت دیگه بره از پیش‌مون؟ انقدر بی‌حوصله م که دل‌م نمی‌خواد پلی‌لیست جدید بسازم؛ می‌خوام تا ابد یه آهنگ پخش شه و همه‌ش تکراریِ تکراریِ تکراری. انقدر بی‌حوصله که دل‌م نمی‌خواد هیچ‌چی عوض بشه. دل‌م نمی‌خواد مزخرفات زندگی‌م کم شه؛ نمی‌خوام عادت کنم به‌شون یا یاد بگیرم روبه‌رو شم -کاری که صد قرن پیش باید یاد می‌گرفتم- ؛ فقط هر روز صبح با دو جرعه‌ی بزرگ آب‌پرتقال قرصِ زرد بی‌آزار رو فرو بدم و تا وقتی باتری‌م تموم می‌شه فکرهایی که هُل داده‌شده‌ن عقبِ سرم برنگردن جلو. فکرها فقط توی خواب وقت می‌کنن برگردن پیش‌م، ولی مهم نیست. همیشه خواب‌های آشفته بوده. این که خوابِ آشفته نداشته‌باشم تغییر ه. دل‌م نمی‌خوادش. خانوم می‌گه حدس بزن برای کی چای درست کردم؟ خونه‌دار که بشم، امکان نداره جز عزیزترین‌ها برای کسی چای بسازم. چای مرحله‌ی آخر صمیمیت ه. هیچ‌وقت با کسی که دوست‌ش ندارم چای نمی‌خورم؛ هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم کسی که دوست‌ش ندارم اظهارنظر کنه که یا خوراکیِ آهن‌دار بخورم یا چای‌ رو کم‌تر. چای مالِ نگرانی‌ها ست. نباید نگرانی‌ها رو نشون داد به همه که خب. خانوم هم حتماً خیلی دوست‌ش داشته که براش چای ساخته، برده‌ش خونه‌ش رو ببینه، احتمال‍اً دست بکشه به سر و گوش گربه‌ئک‌ش -که اگه اسم‌ش «چه» نباشه، گناهِ کبیره ست- . حتماً خیلی دوست‌ش داشته که وقتی تو چشم‌هاش راه می‌رفته گم شده. من نشسته‌م این‌جا، جوراب پشمی پوشیده‌م و دست‌خط نرم‌ش اول کتاب سفید و آبی رو نگاه می‌کنم و تهِ دل‌م می‌گم از فردا دیگه بیش‌ازحد فکر نمی‌کنم، می‌شینم سر درس‌م و میان‌ترم دوشنبه. با کاسه‌ی پر از بیسکویت نِگرو و لیوان آب‌پرتقال و سرمای مسخره‌ی آخر مهر امسال.

10 October 2015

Out There in the Cold

از سرما می‌لرزم و جوراب‌های آبی پشمی‌م رو می‌کشم بال‍اتر تا روی زانوهام رو هم بپوشونن. یک هفته ست که سردم ه. شب‌ها روی تی‌شرت آبی یاسی -که روش یه لنگر بزرگ قرمز کشیده شده، با خط‌های پهن افقی سفید- سویی‌شرت کهنه‌ی گرم می‌پوشم و می‌خزم زیر پتو؛ صبح‌ها نیم ساعت زودتر از وقتی که باید بیدار می‌شم که تن‌م به سرما عادت کنه و چشم‌هام به نور -- گونه‌ی تازه‌کشف‌شده‌یی از موشِ کور م گویا. پاهای جوراب‌پوش‌م رو که می‌ذارم روی سرامیک‌ها، باز سرما نفوذ می‌کنه به تهِ وجودم. عادت کرده‌م ولی. باید عادت کنم. لخ‌لخ می‌کنم تا آشپزخونه و تا بطری آب‌پرتقال؛ قرص زرد بی‌آزار رو با یه جرعه‌ی بزرگ از چیزی که قرار ه «سرشار از ویتامین» باشه می‌دم پایین و مسیرِ اومده رو دوباره لخ‌لخ‌کنون برمی‌گردم تا اتاق. تا وقتی که انرژی بگیرم برای مواجه‌شدن با باقیِ دنیا.
از سرما می‌لرزم. بهار می‌گه «هوا که گرم ه!» و صدای کولر می‌یاد. مامان که از همه گرمایی‌تر ه می‌شینه جلوی دریچه‌ی کولر، جوری که باد مستقیم بخوره به‌ش. ولی من از سرما می‌لرزم و خودم رو توی پلیور توسی بابا قایم می‌کنم. لیوان عظیم‌الجثه‌ی سبز -مخصوص چای خوردنِ دانشگاه- پر و خالی می‌شه. چوب دارچین هم می‌ندازم توش تا قشنگ‌تر به نظر برسه زندگی‌م. خوش‌بو و قشنگ. مث بطری بنفش عطر یاسی که گذاشته‌م‌ش کنار آینه‌م. آینه‌م بوی شال زرد مهره‌دار یاسی گرفته.
زل می‌زنم به کاغذ موسوم به «آینه‌ی دق» که برنامه‌های هفته‌م در طول این ترم رو نشون می‌ده، با روان‌نویس‌های نارنجی و آبی روشن و توسی؛ چهارزانو روی صندلی می‌شینم که پاهام -با وجود دوتا جوراب پشمی روی هم- یخ نزنه؛ از راست به چپ و چپ به راست می‌چرخم و می‌ذارم موسیقی آقای Alexandre Desplat پُرم کنه. ذره‌ذره چای رو سر می‌کشم و توی قفسه‌های ذهن‌م، فولدر «دانشگاه» رو می‌کشم بیرون به جای فولدر «رفقا؟» و سعی می‌کنم به‌ش بپردازم و به خستگیِ دل‌پذیرِ آخر روز، وقتی از دانشگاه برمی‌گردم و نای نفس کشیدن ندارم حتا، فکر می‌کنم و به حس مفیدبودن‌م، حینِ خستگی کشنده. جواب نمی‌ده ولی. هم‌چنان درس نمی‌خونم؛ با وجود این که همه‌ی درس‌هام رو هم دوست دارم. چای رو ذره‌ذره سر می‌کشم که سرمای درون‌م رو ذوب کنه و از تهِ دل امیدوار م چای مثِ همیشه معجزه کنه برام.

«با یه سیگنالِ معکوس سر از این‌جا درآوردم، سیگنال برعکس. دیگه شنیده نمی‌شم. من یه مرد عصبانی م. ال‍ان دو روز ه این‌جام اما دیگه اهمیت‌ش به چپ‌م هم نیست. من این‌کاره نیستم. از پست اون سبزه‌ها یه سری مدام سرک می‌کشن دو روزه. پشت پاهام خواب رفته؛ سنگین شده‌م. احساس می‌کنم دو تُن وزن‌م ه. مغزم تعجب می‌کنه که چه‌طوری این نهنگ رو فرمون می‌ده. همه‌ی حس‌خوب‌آ از خواب به بعد ه. می‌کشم‌ش نهنگ رو تا دم تخت و پرتاب‌ش می‌کنم تا خودش واسه خودش خواب‌ش ببره. تو خواب تا دل‌م بخواد فریاد می‌کشم، به هر زبونی که دل‌م بخواد، سر هر کسی که بخوام. دل‌م تنگ نمی‌شه اون‌جا، دیگه گشاد می‌شه. مکافات دوباره از موقعی ه که بیدار می‌شم. دوباره دل‌تنگی و یه سری پوزه‌بند یه‌بارمصرف. روزی یه بار عوض می‌کنن. این نسخه‌ی دکتر ه. از موقعی که عربده‌کشی ویروسی شده، کرده‌ن‌ش یه ‌بارمصرف. این‌طوری قابل‌کنترل‌تر ه مث‌که. اما هنوز م احتمال پخش ویروس‌ش منتفی نشده. یه سری آدم ویروسی م این دوروورا پخش ن. مادرم هم ویروسی بود. احتمال این که وقتی من رو حامله بوده، یه ویروس م واسه من کنار گذاشته اصن دورازذهن نیست. من شدم این یی که ال‍ان اشتباهی این‌جا م. روزی دو ساعت پوزه‌بند جهت کم‌تر زرزرکردن. تا قبل‌ش خیلی هم زور زدیم که این‌طوری نشه. دهن‌بند زدیم. بی‌حرفی تمرین کردیم. بیش‌تر فکر کردیم، به خودمون، به حرف‌هامون. تمرین بیش‌تر گوش دادن، به قلب‌مون، به صدای دل‌وروده‌مون. همه‌ش با سیگنال معکوس از هم پاشید. تا دهن باز کردم حرف عادی بزنم، رشته کردم، تپید تو دادوبی‌داد. از اون‌ها چش و ابرو، از من هوارهوار که بابا، من م حرف‌م می‌یاد. همه‌ش حرف ه. فقط یه کم صدام بلند ه. ویروس تو گلوم ه. اداش رو که درنمی‌یارم. یکی این‌جا س، حبیب، اون گفت می‌بینه. باور کردم که می‌بینه.»

01 October 2015

Like a Fist in My Stomach and Swallowing Tears

اشک‌ها بی‌صدا از گوشه‌های چشم راه کشیدند رفتند توی گوش‌هام. صدای دریا می‌شنیدم فقط. دریای شمال عید نودوسه؛ دریای جنوب عید نودوچهار؛ دریای اشک‌های سال نودوسه و بعد و قبل‌ش و هر زمانی که به تو ربطی داشته. در دنیای پشت پنجره‌ی اتاق -ناامن‌ترین- ، چیزی شکست و فقط صدای خردشدن‌ش را می‌شنیدم. وسط صدای دریا و طعم شور اشک. ده‌هزاربار شکست. پودر شد. انگار هیچ‌وقت وجود نداشته.
گلدان‌های کوچک را انداختم توی جعبه‌ی کفش کهنه، کنار بسته‌ی هرگزبازنشونده‌ی دستمال‌کاغذی و دو سه تا فال حافظ که وسط خیابان به زور خریده‌بودم و اردک مسخره‌ی شیشه‌ای؛ ذره‌ای مهم نبود که بشکنند یا نه.
هفته‌ی پیش که ش. پاش روی آجر لغزیده‌بود، از نوک انگشت‌هاش تا بال‍ای بازوش کشیده شده‌بود به دیوار قدیمی و حال‍ا بلوز آستین‌کوتاه پوشیده‌بود که زخم‌هاش اذیت نشوند. ردّ خراش‌ها سرتاسر دست‌ش مشخص بود و جابه‌جا چسب زخم و باندپیچی. امروز وقتی کنار چای نیم‌روزی دوتایی‌مان کیک شکل‍اتی هم سفارش داده‌بودیم که حال‌م به‌تر باشد، به‌م گفت «مثِ این زخم‌های من ه این هم. حال‍ا که دیر رسیدی به‌ش، فقط باید بذاری زمان بگذره. خوب می‌شه؛ ولی خب جاش می‌مونه دیگه. می‌دونی؟» . سرم را به تایید تکان دادم. نگاه‌م به زخم پهن ساعدش بود که بعد از یک هفته، هنوز مثل روز اول تازه و ترسناک. گفت «You're going to feel better soon.» روی دیوار سیاه کنارش، با گچ سفید همین جمله را نقاشی کرده‌بودند. دل‌م خواست ازش با ذهن‌م عکس بگیرم، همان‌طور غیرعادیِ مهربان، کنار جمله‌ی گچیِ همیشه‌های لمیز. نپرسیدم «اگه خوب نشدم چی؟ اگه زخمه بسته نشد؟» . نگفتم «خودت یه لحظه آجر از زیر پات در رفت و به این اوضاع افتادی. از من چه انتظاری داری جداً؟» . چای‌م را سر کشیدم که گلوم را سوزاند. تا تهِ وجودم سوخت.
از دنیای پشت پنجره‌ی اتاق -ناامن‌ترین- ، صدای دریا می‌آمد. صدای جیغ کسی که دست‌وپا می‌زد تا غرق نشود. صدای خردشدن گلدان‌های کوچک سفالی که روزی مهم بودند و حال‍ا دیگر نه.

× عنوان از Where Friend Rhymes with End - Ane Brun .