18 February 2018

«شبکه‌های اجتماعی متفاوت شدن با اون دوره‌ای که امثال من ولگرد اینترنتی محسوب می‌شدن. ماها یه مشت نِرد به حساب میومدیم که هیچکس نمی‌فهمید چرا وقت تلف می‌کنیم پای وبلاگ‌نویسی و انجمن‌های کتاب‌خوانی.
یادمه سر کلاس پرورشی دبیرستان فهمیدم بین چهل نفر سال اولی فقط من وبلاگ دارم. و اوضاع زمانی پیچیده‌تر شد که ازم خواستن توضیح بدم وبلاگ چیه. باید یه متن می‌نوشتم راجع به این که وبلاگ دقیقا به چه دردی می‌خوره. «وبلاگ چیزیه که من از شماها فرار می‌کنم بهش برای شنیده شدن و نمُردن از تنهایی»، «وبلاگ چیزیه که من بعد هر بار مصرف کردنش، هیستوری مرورگر رو پاک می‌کنم که یه وقت والدینم نفهمن چه نوجوون ناراحتی هستم»، «وبلاگ دریچه‌ی نارنیای من برای حس زندگی در دنیاییه که بهش تعلق دارم»...
وایسادم سر صف و متنی که یه خبرنگار کپی‌کار از منابع انگلیسی ترجمه کرده‌بود رو خوندم. همه برام کف زدن. به بی‌حالتی یه مجسمه پشت میکروفون بودم و حس می‌کردم هر لحظه می‌زنم زیر گریه. «وبلاگ جاییه که می‌رم تعریف می‌کنم چقدر آدمای بی‌خودی هستید و با وجود تمام بی‌خودبودنتون منو بی‌خود به حساب میارید و این زور داره».»

- از خلال روژان -

16 February 2018

Just a reminder, dear A. Nothing else.


به س. گفتم وظیفه داره که هر روز صبح بهم بگه اورتینک نکنم. هر روز صبح،‌ راس ساعت هفت‌ونیم. گفتم در ازاش یه لیوان قهوه مهمونِ من. درجا قبول کرد. صبح با تکستش بیدار شدم که ‌«Do NOT overthink it.» با یه چشم نیمه‌باز و صورت مچاله خنده‌م گرفت. لحاف رو زدم کنار،‌ عینک زدم و روزم شروع شد.
گفته‌بود اورتینک نکنم. انرژی‌ای که فکر کردن ازم می‌گرفت رو باید جایی،‌ جایِ خوب و مفیدی، خرج می‌کردم و چی بهتر از تمیزکاری؟ از هشت صبح تا هشت شب یه نفس کار کردم. کشوها رو دونه به دونه ریختم بیرون،‌ یک‌سوم وسایلش رو خالی کردم توی کیسه‌ی زباله‌ی زرد، یک‌سوم رو گذاشتم تو کیسه‌ی سفید و آبیِ اهدا،‌ باقی رو با دقت و نظم و وسواس چیدم سر جاشون. همه‌ی سطوح رو دستمال کشیدم، همه‌ی سطوح رو جارو کشیدم،‌ همه‌ی لکه‌های جهان رو با شوینده‌های مخصوص تمیز کردم و حتا یک لحظه به چیزی فکر نکردم. نه شب که تمیز و -به خیال خودم- قشنگ و خوش‌بو وارد تاریکی اتاق شدم تهِ دلم یه لبخند بزرگ بود.
درست نمی‌شه تشخیص داد که اثر قرص‌های نصفه‌ی کوچیک سبز ه یا احساسات متناقض ناخواسته‌ی ناشی از مصرف‌گرایی یا حتا -خیلی ساده و روراست- تلقین،‌ ولی روزهای آروم و معمولی و بی‌آزار از پیِ هم می‌گذرن و هیچ‌چیزی نیست که خرابش کنه. بعد از مدت‌ها، آروم و معمولی و بی‌آزار شده‌م و عین گربه‌ها خرخر می‌کنم.

11 February 2018

شب‌های جنون


بچه‌هه‌ی طبقه‌ی بال‍ا در نیم ساعت اخیر جوری تو اتاق‌ش می‌دوه که انگار با شیطان معامله کرده در ازای روح‌ش و حال‍ا که طرف اومده سر وقت‌ش جهت دریافت وجه معامله، می‌خواد بزنه زیرِ همه‌چی و فرار کنه؛ مدام پا می‌کوبه به زمین و دیوانه‌وار و ل‍اینقطع جیغ می‌کشه.
راستش شیوه‌ی صحیحی در برخورد با زندگی در پیش گرفته.
ل‍ااقل بسیار صحیح‌تر از من.

27 January 2018


گفتم «همه‌جا شکل‌های عجیب می‌بینم. یک ماه ه که این‌جوری شده.» و ساکت شدم.
واقعیت، نه، این نیست. نه همه‌ی همه‌ش.

چشم‌هام رو می‌بندم که داده‌های ورودی‌م به حداقل برسه و بتونم چند دقیقه، چند ثانیه، آروم باشم. چیزی ازم جدا می‌شه -حس‌ش می‌کنم- و یه متر بال‍اتر از تن‌م توی هوا شناور، نگاه‌م می‌کنه. خودش وزنی نداره اما نگاه‌ش چرا. فشار می‌یاره به قلب‌م. تو سیاهی ملتهب پشت پلک، تصویر خودم کم‌کم شکل می‌گیره و شفاف می‌شه. از دید پرنده ست، یک متر بال‍اتر از تن‌م. عینک نزده‌م که راحت به پهلو بخوابم و گمون کنم همین ه که باعث شده تصویر پشت پلک بعضی‌وقت‌ها تار بشه. خودم رو می‌بینم، شبیه یه آرمادیلوی گلوله‌شده، بدون ذره‌ای شباهت به چیزی که از خودم می‌شناختم. محیط اطراف‌م رو ولی با مدادشمعی نقاشی کرده‌ن انگار. چهار تا مدادشمعی کلفت و بدرنگ داده‌ن به تخس‌ترین بچه‌ی مهدکودک، گفته‌ن هرچقدر دل‌ت می‌خواد نقاشی کن؛ هیچ‌کس قرار نیست دعوات کنه. پر از هیول‍ا ست دورم -- هیول‍اهایی که یه بچه‌ی سه ساله می‌شناسه، با دندون‌های تیز و لبخند شرورانه و بدن‌های پشمالو و لباس‌های ژولیده. برای خودم هم یه دُم سبز کشیده. خودم رو با شاخ و دُم نمی‌شناسم. بچه‌هه حسابی خط‌خطی کرده و حتا یه نقطه‌ی سفید باقی نذاشته؛ بوته‌های سبز و بلند و انبوه کشیده و طرح‌های عجیبی که مدام توی خودشون تکرار می‌شن و دهن‌های باز و خون‌آلود. تا تهِ سیاهی پلک‌م می‌شه نقاشی‌هاش رو دید، وسط کادر هم آرمادیلوی سبزدُم. چیزی ازم جدا می‌شه -حس‌ش می‌کنم، همیشه حس‌ش می‌کنم- و شناور تو هوا، نگاه‌م می‌کنه و جیغ می‌کشه و با سازی که نه ظاهرش رو می‌شناسم نه صداش رو، غریب‌ترین ملودی‌های منقطع رو می‌نوازه. صداش تهِ مغزم رسوخ می‌کنه و تا ابد اِکو می‌شه. آرمادیلو شده‌م و هیچ راهی به ذهن‌م نمی‌رسه که داده‌های ورودی‌م رو قطع کنم؛ توی سرم جیغ می‌کشم خفه شو، گم شو، گم شو، برو، فقط برو. نقاشی‌های دورم ترسناک‌تر و انبوه‌تر و بزرگ‌تر می‌شن و دندون‌هاشون خون‌آلودتر و دندون‌هام خون‌آلودتر؛ خون رو تف می‌کنم بیرون و رو به ناکجا التماس می‌کنم که بره. نمی‌ره. صدا بلندتر و بلندتر می‌شه هرچی بیش‌تر التماس می‌کنم انگار. هیچ‌چی ازم دور نمی‌شه. هیول‍اهای مدادشمعی، عظیم و قدرت‌مند، چسبیده‌ن به آرمادیلوی گلوله‌شده‌ای با دُم سبز و گوش‌هام پُر ه از صداهای منقطع عجیب و سیاهی ملتهب پشت پلک، ملتهب‌تر از همیشه.
چشم‌هام رو باز می‌کنم.
دنیای واقعی نشسته روی تخت اضافی اتاق و به‌م لبخند می‌زنه، تاریک و ساکت و خلوت و -ظاهرن- بی‌آزار.
ساعت سه و بیست‌وسه دقیقه‌ی نصفه‌شب ه.

12 January 2018

Heaving through Corrupted Lungs


نیمه‌شب‌های بی‌خوابی، بی‌هدف یکی از کورس‌های اپِ مدیتیشن رو باز می‌کنم و می‌ذارم صداش پخش شه تو اتاق. نفسِ عمیق بکش و چشم‌هات رو ببند و حواس‌ت رو جمع کن به دونه‌دونه‌ی اعضای بدن‌ت؛ از انگشتِ پا بگیر تا فرق سر. به قلب‌م که می‌رسم احساس می‌کنم یه تیکه ازش پودر شده و دیگه سرِ جاش نیست. فراموش‌ش کن. نفسِ عمیق بکش. نفسِ عمیق. بذار ذهن‌ت از هر خیالی تهی بشه و وزنِ بدن‌ت رو حس کن، دردهاش رو. ضربان شقیقه‌هات رو نادیده بگیر و مچاله‌شدنِ کره‌ی چشم‌ت در حدقه‌ش رو و مژه‌هایی که هر لحظه ممکن ه مث برگِ درخت بریزن. حرکت شش‌هات رو حس کن. دونه‌دونه‌ی مولکول‌های اکسیژنی که سُر می‌خورن و جابه‌جا می‌شن. نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. قرار ه به چیزی فکر نکنم. نمی‌کنم هم.
جلسه‌ی ده دقیقه‌ای به نیمه نرسیده خواب‌م می‌بره، با همه‌ی دردها و خیال‌ها و ترس‌هام.

پی‌نوشت. بعد از پاییزی که پاییز نبود، حال‍ا با زمستونی طرف م که زمستون نیست و بیست‌ویک‌سالگی‌ای که.
پی‌نوشت. چند ماهی که تا شهریور مونده اگه بگذره و زنده و سالم از اون‌طرف دربیام، حسابی به خودم بدهکار خواهم‌بود.
پی‌نوشت. Youth - Daughter

19 December 2017

«آدم بمیره بهتر از این ه که خُل باشه ولی فکر کنه سالم ه.»


بی‌مقدمه اومد بال‍ای سرم؛ پرسید «چی می‌نویسی؟».
چند ساعت نشسته‌بودم همون‌جا، روبه‌روی آینه‌ی گِرد و کنار دیواری که با نورهای کوچیک چشمک‌زن پوشیده شده‌بود. جلوم رو پُر کرده‌بودم از لوازم‌التحریر زرد که ترغیب شم به نوشتن. توی این اوضاع، یکی از معدود چیزهایی که هنوز قادر ه خوشحال نگه‌م داره توزیع مناسب و متعادل رنگ زرد در زندگی روزمره ست. ازم پرسید چی می‌نویسم و گفتم نامه. «رومئوژولیتی؟» دهن‌م رو جور مضحکی کج کردم که یعنی نُچ، من کجا و اداهای رومئوژولیتی کجا.
امیدوار بودم قیافه‌ی ابلهانه‌ای که به خودم گرفتم باعث شه فکر کنه خل‌وچلی چیزی م و بدون حرف دیگه‌ای ازم دور شه، با این که اوقاتی رو یادم ه که خیلی دل‌م می‌خواست بتونم باهاش معاشرت کنم، گیرم چند دقیقه. هر دفعه می‌اومدم نشسته‌بود سر جای همیشگی‌ش، نزدیک پنجره، با کل‍اسور و روزنامه و مداد و عینک. بعضی وقت‌ها چیزهای ناخوانایی می‌نوشت توی کل‍اسور. می‌دونم که کلمه‌ی «اسرارآمیز» خیلی گل‌درشت ه برای توصیف‌ش و حتا اگه خودم -خودِ اغراق‌کننده‌ی بی‌خودی‌دراماتیک‌م- توی نوشته‌ای تا این حد معمولی ببینم‌ش توی دل‌م می‌گم «بشین سرِ جات بابا؛ حال‍ا چه خبر ه مگه.»؛ ولی گمون‌م ضعف زبان ه این هم. البته که اگه بخوام روراست باشم باید اعتراف کنم که ضعف اصلی از دایره‌ی لغات محدود و ابتدایی من برمیاد که کلمه‌ی بهتری بلد نیستم برای وصف شرایط؛ ولی خب مگه از روراستی تا حال‍ا چی نصیب‌م شده؟ فرض می‌کنیم ضعف زبان ه که صفت بهتری نداره برای غریبه‌های عجیبی که مدام باهاشون برخورد داریم، لذا راه دیگه‌ای نمی‌مونه جز اکتفا به «اسرارآمیز».
قبل‌تر رو یادم ه که جالب بودن «اسرارآمیز»ها برام. توی ذهن‌م براشون قصه‌هایی از گذشته و آینده می‌گفتم؛ هزار جور سناریو تصور می‌کردم که با هم برخورد می‌کنیم و نقاط مشترکی مثل کافه‌ای که محبوب هردومون، تبدیل می‌شن به یه گره‌ی داستانی و به مرور می‌بینیم که چه‌قدر زندگی‌هامون در هم تنیده ست و به فکر واداشته می‌شیم که آیا واقعن جهان چیزی بیش از یه کل‍اف عظیم کاموا ست؟ [محل پخش موسیقی متفکرانه و عمیق روی تیتراژ انتهایی] ممکن بود حتا به قدری جذب سناریوهام شم که پا پیش بذارم برای معاشرت. که ببینم بازیگرِ مناسب نقش‌شون هستن یا نه و از کوچک‌ترین رفتارهاشون برداشت‌های فضایی کنم و جوری غرق شم تو بازیِ خودساخته‌م که تا چندین هفته سرخوش. قبل‌تر رو یادم ه که به ن. و آ. می‌گفتم پروسه‌ی کشف و شناخت آدم‌ها رو دوست دارم و اگه نیازی به حرف‌زدنِ خودم نباشه، حتا دوست‌تر. حال‍ا ولی دیگه توان ذهنی‌م حتا کفافِ نوشتن سناریو رو هم نمی‌ده، چه برسه به کارگردانی و فیلم‌برداری و اکران. یه کارگردان جوون و -به خیال خودش- ناکام که ترجیح می‌ده تنهایی تا نیمه‌شب توی سالن سینما بشینه و فیلم‌هایی تماشا کنه که حتا نزدیکِ شاهکار هم نه، ولی حداقل جسورانه ن و -باز هم به خیالِ خودش- سوگواری کنه برای رویای دست‌نیافتنی‌ش، فیلمِ هرگزساخته‌نشونده‌ش.
گفتم نُچ [و توی دل‌م اضافه کردم که رومئوژولیت‌م کجا بود بابا]، دارم برای دوستی نامه می‌نویسم که دیگه این اطراف نیست و پرسید که آیا می‌تونه بشینه سر میز؟ بله، می‌تونست، حتماً. آیا نارنگی میل داره؟ نارنگیه رو از جیب پالتوم درآوردم و گذاشتم‌ش درست وسط میز دایره‌ای که به عنوان مرکز یه گوی باز به شعاع واحد نقش‌آفرینی کنه. «پس نمی‌شه بخونمش، نه؟». سرم رو زیر انداختم، به اندازه‌ی هفت سال -یا زمانی که به نظرم هفت سال طول کشید- با انگشت‌هام بازی کردم، در نهایت معذب‌بودگی خندیدم و گفتم که نه، نمی‌شه، اساساً چندان ارزشِ خوندن هم نداره نوشته‌هام. نگفتم که انتظار دارم مثل همه‌ی انسان‌های دیگه لکچری برام ارائه بده با عنوان اصلی «چرا خودت رو دست‌کم می‌گیری؟» و عنوان فرعی «تو هنوز خیلی جوون یی و راه‌ت برای تغییر و پیش‌رفت باز ه؛ دلیلی نداره که از ال‍ان بشینی گوشه‌ی رینگ و لب وربچینی.». فکر نکنم اصل‍اً حرف مودبانه و قشنگی باشه که به یه آدم «اسرارآمیز» بزنی.
قبل‌تر رو یادم ه که می‌مُردم برای این سخنرانی‌ها. از فرانسوی خوش‌قیافه‌ای که برامون پُل الوار خوند و می‌دونستم از در کافه که برم بیرون دیگه قرار نیست ببینم‌ش بگیر تا دوست‌هایی که -به دل‍ایل نامعلوم- هنوز ازم ناامید نشده‌بودن؛ هر بار «تو هنوز خیلی جوون یی»شنیدن باعث می‌شد قانع شم که یه بار دیگه امتحان کنم، که تمام داشته‌هام رو بچینم روی میز و سعی کنم جوری ترکیب شن که نتیجه‌ی قابل‌تحملی بسازن. بعد یه روز صبح چشم‌هام رو باز کردم و محتویات میزه رو با یک حرکت هُل دادم توی کیسه‌ی پل‍استیکی، درش رو بستم و انداختم‌ش تهِ کمد و هر اشاره‌ای به کیسه‌هه -حتا کنایه‌های بی‌منظور و اتفاقی- تبدیل می‌شد به مهر تایید دیگه‌ای بر ناکامی‌م و کم‌کم همه یاد گرفتن لکچرهای انگیزشی‌شون رو غل‍اف کنن. ولی خب، دیگه اولین اسل‍اید لکچر روی پرده‌ی فرضی پروژکتور به نمایش دراومده‌بود و نارنگی رو از وسط میز برداشتم و بین باقی خرت‌وپرت‌های توی جیب پالتوم ناپدیدش کردم. لزومی نداره جامعه‌ی نارنگی‌ها هم به ناکارآمدی‌م پی ببرن. حین دریافت پندهای اخل‍اقی، خودم رو در یه جهان موازی دیدم در حالی که از پشت تریبون نطق غرایی ایراد می‌کنم من‌باب لزوم رهبری‌م بر جامعه‌ی نارنگی‌های هسته‌داری که هیچ‌کس دوست‌شون نداره و وقتی به خودم اومدم که ازم می‌خواست اگه چیزی نوشته‌م و دوست دارم به کسی نشون بدم، براش ببرم. سرم رو تکون دادم که آره، باشه، حتماً، چرا که نه و خوب می‌دونستم که هرگز چنین کاری نخواهم‌کرد.
همیشه تماشاکردن جهان از روی صندلی سالن سینما هفتادبار ساده‌تر و آزارندهنده‌تر ه به نسبت کارگردانی و هیچ فرقی هم نداره که موضوع فیلم چی باشه -- اتفاقاتی که در پی معاشرت اسرارآمیزی با یه آدم اسرارآمیز رخ می‌ده، فوت و فنّ حکمرانی بر جامعه‌ی نباتات، یا نامه‌نوشتن به یه دوست قدیمی ناموجود در معیّت پای سیب و چای.

× عنوان از «این‌جا بدون من»، بهرام توکلی.

01 November 2017


آقای عزیز،
تا حال‍ا پیش اومده که نیمه‌شب توی شهری که نمی‌شناسی بدوی؟
تکست گرفته‌بودم که «برگرد، خیلی دیر شده»؛ نوشیدنی‌م رو حساب کرده‌بودم و زده‌بودم بیرون. چتر همراه‌م نبود و بارون می‌اومد و هنوز خیابون‌های منتهی به برج گال‍اتا نفس می‌کشیدن -- دخترهای سیگاربه‌دستی که روی نرده‌ها نشسته‌بودن و پسرهایی که هم‌قدوقواره‌ی تو و تک‌وتوک مغازه‌هایی که هنوز نور نارنجی‌شون افتاده‌بود رو سنگ‌فرش و توریست‌فروشی‌هایی که وسایل‌شون رو قفل و زنجیر کرده‌بودن تا فردا و گربه‌های لش زیر پنجره که عاقل‌اندرسفیه نگاه می‌کردن حرکتِ دنیا رو. همه‌ش تو سرم زنده ست. یادم ه که بلوز قرمز چهارخونه رو محکم‌تر گره زدم دور کمرم و تا نفس داشتم همه‌ی کوچه‌های شیب‌دار رو دویدم که دیرتر از این نشه و هنوز تو کله‌م آوازها و صداها پخش می‌شدن. منگِ منگ بودم از خوشی و ناباوری و اندوه. می‌دونستی، آقای عزیز، که به یه ترکیب پایدار از خوشی و اندوه دست یافته‌م و مث ادویه توی همه‌ی ساعت‌های روز می‌پاشم‌ش؟ با خودم قرار گذاشته‌بودم که وقتی نشستم رو صندلیِ دم بار دیگه به هیچ‌چی فکر نکنم و بله، تو هم «چیز»ی محسوب می‌شدی که نباید به‌ش فکر کرد و بله، معلوم ه که ادویه‌هه وارد عمل شد و همه‌جا بوی دارچین و زمستون و سرما گرفت و نتونستم دست بردارم از دیدن بدن شفاف‌ت. درست کنار سپتامبر ایستاده‌بودی، تکیه به پیانوی چوبی کهنه‌شون که توی اجرای اون شب به کار نمی‌اومد. بعد از تکست «برگرد، خیلی دیر شده» هم خیابون‌های خیس شیب‌دار رو باهام دویدی و هوای خیس رو که با شدت می‌دادم تو ریه‌هام، کنارم بودی و وقتی رسیدم به اتاق طبقه‌ی اول، چای دم کردم و با موهای مرطوب و پیرهن گل‌گلی نشستم لبه‌ی پنجره به دیدزدن گربه‌ها هم. توی اتاق ده‌متری زنده‌ترین بودی تو.

دیشب بعد از یک ماه داشتم با سپتامبر حرف می‌زدم. خیلی عجیب نیست که اسم‌ت سپتامبر باشه؟ کاش اسم‌م آذر بود، پاییز بود، همچین چیزی. که من هم مثِ Summer ِ «پانصد روز سامر» که نهایتِ تابستون، شبیه نهایتِ پاییز باشم؛ ابری و زرد. سپتامبر رو همون شبِ بارونی دیده‌بودم. ارتباط چشمی باهام گرفته‌بود و من سریع سرم رو انداخته‌بودم پایین و لیوان‌م رو سر کشیده‌بودم و با دونه‌های تسبیح دور مُچ‌م انقدر بازی کرده‌بودم تا نگاه‌ش رو برداره؛ بعدتر تکست داده‌بودم که خیلی قشنگ بود اجرات، خیلی قشنگ‌تر بود شهرِت. می‌گفت هیچ‌وقت نتونسته ادعا کنه که همه‌ی شهر رو دیده، همون‌قدر که نتونسته همه‌ش رو دوست داشته‌باشه. من؟ مدت‌ها بود که برگشته‌بودم توی محدوده‌ی امن‌م و می‌دونستم قرار نیست حال‍احال‍اها خارج شم ازش، ولی هنوز خیالِ خیابون‌های سنگ‌فرش‌شده‌ی خیس رو می‌بافتم و غصّه که کاش همه‌جا رو می‌دیدم و همه‌ی شب‌هام اون‌جا صبح می‌شد و وقتی گربه‌ی نارنجی خونه‌ی روبه‌رو می‌نشست رو هرّه‌ی پنجره‌ی طبقه‌ی چهارم و خودش رو تمیز می‌کرد، چای دم می‌کردم و حاضر می‌شدم که برم بیرون. سپتامبر می‌گفت فکر می‌کنی این‌طوری ه، ولی نیست. نشستی توی خونه‌ت و خیالِ خالی می‌بافی.
کم‌رنگیِ چشم‌های سپتامبر از دور و توی اون نور ضعیف هم مشخص بود. عین آفتاب عصرهای شهریور.

آقای عزیز،
بعد از پنج شش ماه، هنوز نمی‌دونم چه حسی باید به‌ت داشته‌باشم. دل‌تنگی؟ غصّه؟ بی‌تفاوتی؟ «رفت و گذشت، خاطره شد.»؟ غصّه‌ی چیزهایی که هرگز نبوده‌م به راحتی ممکن ه یه روز نابودم کنه. اتفاق‌هایی که هرگز نیفتاده‌ن، آدم‌هایی که هرگز ندیده‌م، خیابون‌هایی که هرگز خیسیِ بعد از بارون‌شون رو بو نکشیده‌م. غصّه‌ی تو هم کنارِ این‌ها، جانم. فرقی نداره.

08 September 2017

We're here a million miles away.


پاییز انگار درِ کمدی رو باز می‌کنه که اون طرف‌ش نارنیا. ماه باریک‌تراز حال عادی‌ش می‌شه و تصویرش می‌افته توی جوی‌های خیابون ولیعصر. همه‌ی نورهای شب نیلی و بنفش و دور می‌شن. آوازها نرم و آروم می‌پیچن لای درخت‌های تنها خیابون‌هایی از تهرانِ کثافت که واقعاً اهمیتی دارن؛ همه‌ی عالم برای چند دقیقه‌ی کوتاه متوقف می‌شه و قشر نازک برف می‌درخشه روی زمین.
با همه‌ی این‌ها، آقای عزیز، حاضر م تمام نارنیای خودساخته‌م رو تاخت بزنم با یه بار برگشتن به اون شبی که زیرلبی آواز می‌خوندم و انتظار نداشتم بشنوی. مراقبت که نه خیلی فاصله‌مون زیاد شه و نه خیلی کم؛ کندکردن قدم‌هام که تا حد ممکن دیر برسیم به تهِ خیابون؛ فقط از سایه‌های تیره می‌گذشتیم و مربع‌های نورانی‌ای که نشونِ حضور آدم‌ها بود رو دور می‌زدیم. صدام رو شنیدی و «چه خوب می‌خونی». هیچ خوب نمی‌خوندم، ولی همون سه کلمه شب‌م رو ساخت و دیگه هیچ‌چی نمی‌خواستم -- حتا نارنیا.

30 July 2017

Who cares, who cares what the future brings? Black road long and I drove and drove..


آقای عزیز،
شصت‌وپنج روز گذشت.
Can't remember anything at all
Flame trees lined the street
Can't remember anything at all
But I'm driving my car down to Geneva


توی سرم هیچ فکری نمی‌گذره. روزها از روم رد می‌شن و -مثل تام‌وجری؟- یه ورق بیشتر ازم نمونده، مسطح و دوبُعدی. فکر فراتر از «ناهارو چیکار کنیم دختر؟ پِستو یا زیتون؟» کلّه‌م رو درد می‌یاره و نهایتِ دراماتیک‌بازی‌م این ه که روزشمار ذهنی‌م رو جلو ببرم، بی که حواس‌م باشه که آیا واقعاً این عددشماری به سبک کودکان دوم دبستانی چیزی بوده که می‌خواسته‌م به سرم بیاد؟
چنارهای خیابون ولی‌عصر رو توی ذهنم آتیش می‌زنم وقتی که اتوبوس با مینیمم سرعت ممکن از کنارشون رد می‌شه. کلّ کثافت شهر رو به آتیش می‌کشم توی عصرهای خسته‌ی خواب‌آلود دم‌غروبی‌م.
آقای عزیز،
شما که این‌جا نیستید و ظاهراً که نخواهیدبود. چه فایده اگه کل شهر بسوزه و من و متعلقات‌م هم؟

کارِ واقعنی، معاشرت‌های الکی رو آورده با خودش و اسمال‌تاک سر ناهار و همین‌طوری لبخند مصنوعی شل‌وول که رو صورتم ماسیده. آدم‌های غریبه‌ای که نمی‌تونم/نمی‌خوام کانکت شم باهاشون. ناهارها جیم می‌شم پشت میزم، آخرین میز اتاق، آخرِ دنیا؛ وانمود می‌کنم نامرئی م و نوک می‌زنم به ساندویچ بی‌رمق‌م. فل‍اسک چای رو می‌ذارم کنارم و وقتی می‌گن «بیا برای خودت یه فل‍اسکِ جداگونه بردار، معتاد» می‌خندم، بدون هیچ فکری.
گزارش رو تحویل می‌دم و می‌خوام تکست بدم که «نمی‌ریم چایی؟» و جلوی خودم رو می‌گیرم، آقای عزیز. نیاز مبرم‌م به معاشرت‌های ساکت آخرین چیزی بود که گمون می‌کردم پتک‌طور بخوره به فرق سرم. ادای استقل‍ال و بزرگ‌سالی درآوردن‌م بی‌شباهت نیست به کودکان چهارساله‌ای که کفش‌های پاشنه‌دار مامان‌شون رو می‌پوشن جلوی آینه -- کاری که در کودک‌سالی هیچ‌وقت نکردم و ال‍ان به سرم اومده، گیرم متافوریکال و در بسته‌بندی متفاوت و رنگی‌پنگی. صبح به صبح یه «ادای استقل‍ال‌ت بخوره تو سرت» می‌ندازم بال‍ا و تصمیم می‌گیرم که بین شال قرمز و زرد، کدوم رو با مانتوی گل‌وگشاد بلند آبی‌م بپوشم. امروز تو اتوبوسی که ولی‌عصر رو می‌رفت بال‍ا، به میم گفتم «یه طوری هر روز این مانتوئه رو می‌پوشم که گمون‌م با همین بذارن‌م تو قبر. انقد که راحت و خنک ه.» و هرهر خندیدم.
صبح به صبح به این فکر می‌کنم که با چی می‌ذارن‌م تو قبر؟ شال زرده یا قرمزه؟

And if I die tonight
Bury me in my favourite yellow patent leather shoes
And with a mummified cat
And a cone-like hat
That the Caliphate forced on the Jews
Can you feel my heart beat?
Can you feel my heart beat?


نمی‌ریم چایی، آقای عزیز؟ برونیم تا ژنو؛ مهم نیست که هردومون بیزار از کانسپت ماشین و رانندگی. هفت شب و هفت روز توی راه باشیم، تمام پلی‌لیست‌ها رو دونه‌دونه پخش کنم و دست‌م رو از پنجره ببرم بیرون، باد رو بگیرم ل‍ای انگشت‌هام.
ژنو حتماً پُر ه از برف و یخ. هیچ‌وقت آفتاب عمودیِ نکبت‌بار توش نمی‌تابه.
همه‌ی سفر از یه تکستِ بی‌توجه و بی‌دلیل وسط روز شروع شه. مثل هر دفعه.

09 July 2017

Because everyone needs a Yesterday-Buddy.

صبح بدعنقی بود. هشت‌ونیم که بیدارم کرد، بیشتر خودم رو توی لحاف پیچیدم و از ل‍ای پلک‌های نیمه‌بازم به خورشید که حتا از پشت کرکره‌ی بسته هم چشم رو می‌زد فحش دادم. گفت غر نزن، دوش بگیر حاضر شو به زندگی‌ت برگرد. زیر دوش با صدای بلند غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. نمِ موهام رو با حوله‌ش گرفتم و غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. سشوار رو روشن کردم و صدام به زور به گوش‌ش می‌رسید، ولی غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. که معتقد م «شب از دلِ من، شب تا همیشه» و معتقد م مرگ بر صبح، روز، نور، امیدواری و هر چیزِ مثل‍اًمثبتِ دیگه‌ای.
لیوان چای رو گذاشت جلوم. «Eat. You'll feel better.» . طبعاً که خنده‌م گرفت. به رفرنس‌ش، و به آدم‌هایی که می‌دونن با چه رفرنس‌هایی و چه حرف‌هایی حال‌م به اندازه‌ی یکی دو درجه هم که شده تغییر می‌کنه. صورت‌ش رو زیر بخار چای که قایم کرده‌بود، زیرلبی خوند که Yesterday, love was such an easy game to play . هیچی نگفتم.

شبِ قبل‌ش، نه بیش‌تر از شیش ساعت قبل‌تر، دراز کشیده‌بودیم که خواب‌مون ببره، بلندبلند از اتاق به هال دیالوگ کرده‌بودیم توی تاریکی. هیچ‌کدوم حوصله/تمایل نداشت از جاش بلند شه. بعدش Golden Slumbers پخش کرده‌بودم برای خودم که خواب‌م ببره مثل‍اً. دیالوگه هم ناخوشایند و سرشار از حرف‌هایی که توی زیرزمین زندونی شده‌بودن و هفت‌تا قفل به در ورودی‌ش. انگار این که توی تاریکی و سکوتِ دوی نصفه‌شب انجام می‌شد، می‌تونست تلطیف کنه محتواش رو؛ ولی خب واضح ه که نه. درِ زیرزمین هر وقتی که باز شه عذاب‌آور ه.
خونه که ساکت شد، برای خودم با صدای خیلی یواش، Golden Slumbers پخش کردم و می‌دونستم اگه بشنوه از اون اتاق باهاش زیرلب زمزمه می‌کنه.

Sleep, pretty darling, do not cry, and I will sing a lullaby

صبحِ بدعنق، رسیدم به میزِ سبزم توی ساختمون چهارطبقه -که توی ذهن‌م شبیه خونه‌ی ویزلی‌ها، کج و معوج و هیجان‌انگیز- و هندزفری‌م رو درآوردم، لپ‌تاپ رو علم کردم و سعی کردم غلبه کنم به بداخل‍اقِ غرغروی لعنتیِ درون. الف اومد بال‍ای سرم، «موسیقی داری پخش کنی؟» ، تهِ سیم بلندگو رو گرفت سمت‌م. صدای آقا مک‌کارتنی که پخش شد توی اتاق سبز، سیگارکش‌های لبِ تراس که با Oh I believe in yesterday هم‌خونی کردن، نور مورّب که از زیر کانال کولر افتاد روی کی‌بوردم و توی اولینِ سری نامتناهی چای‌هام غرق شد، فهمیدم که احتمال‍اً جای درستی م. محبت‌م به سادگیِ یه Yesterday-بلد بودن جلب شده‌بود، بی دردسر و پیچیدگی، و بدعنقی‌هایی که بعد از صبحانه موفق شده‌بودن از زیرزمین بیان بیرون، دوباره هُل داده‌شدن توی زیرزمینِ هفت‌قفله.

Yesterday, all my troubles seemed so far away
Now it looks as though they're here to stay
Oh, I believe in yesterday

Suddenly, I'm not half the man I used to be
There's a shadow hanging over me
Oh, yesterday came suddenly

Why she had to go I don't know she wouldn't say
I said something wrong, now I long for yesterday