24 May 2017

How did it go?


معلمِ واقعنیِ جوجه‌ها بودن باعث شده یه قشر کامل‍اً جدید و غیرقابل‌پیش‌بینی از انسان رو کشف کنم که با اختل‍اف، هیجان‌انگیزتر از مدل‌های پیرترشون ن. به ملیحه گفتم می‌خوام شعرهای عمو شلبی رو بخونم؛ شب تا صبح و برعکس توی کتاب‌هاش دنبال چیزی م که بعدش بشه ذوق رو دید تو چشم‌هاشون.
هر بار که کیان رو نگاه می‌کنم که تمام توجه‌ش به رنگ‌کردن کرم ابریشم یونولیتی ه یا بریدن کاغذرنگی‌ها، بیشتر از قبل دل‌م می‌خواد این رو بخونم براش یه بار. جوجه‌ی محبوب‌م ه بین بقیه و کلّه‌ی طل‍ایی‌ش می‌درخشه زیر آفتاب، وقتی می‌رن تو تراس.

[ "Where the Sidewalk Ends" , Shel Silverstein ]

07 May 2017

Bookends


صورت‌م رو با بخار چای پوشوندم که نبینی چشم‌هام قرمز شده. تنها چیزی که ازم مونده، ظاهر کسی ه که خوب بلد ه توی جمع خودش رو -خودی که نیست رو- نشون بده و معاشرت کنه. کسی که تا حال‍ا جلوی بقیه گریه نکرده.
[می‌گی تو سرت شبیه یه اسباب‌بازی‌فروشی ه، پر از عروسک‌های سفالی، دور کمر هر کدوم یه حلقه. دل‌ت که تنگِ کسی می‌شه، حلقه‌ی دور آدمک‌ش که کوچیک و کوچیک‌تر می‌شه و اون‌قدر به‌ش فشار میاره که نزدیک ه ترَک بندازه روش، یه زنگ به صدا درمیاد و بیدارت می‌کنه. مث رعدوبرق می‌مونه، وقتی زیر یه پنجره‌ی باز از خستگی بی‌هوش شده‌یی. با صدای زنگ بیدار می‌شی و می‌گردی دنبال اون آدم. می‌گی بغل‌کردن حلقه‌ها رو گشاد می‌کنه و دست‌هات رو می‌ندازی دور شونه‌هام و می‌خندی.]
اگه حال‍ا چشم‌های قرمزم رو ببینی، جان من، همه‌ی تصویر سفالی‌م توی ذهن‌ت پودر می‌شه و می‌ریزه زمین؛ بعد از یه مدت هم با دستمال گردگیری جمع می‌شه و می‌ره تو خاکروبه‌ها. بعد دیگه حلقه‌هه هرقدر تنگ و گشاد شه، هیچ صدای زنگی توی سرت به صدا درنمیاد. هیچ‌وقت برام بیدار نمی‌شی. حلقه‌هه قاطی خاکروبه‌ها س.
گیرم که بشه شیشه‌های عینک‌م رو با بخار چای پوشوند؛ جلوی لغزش دست‌ت موقع ردشدن از کنار قفسه‌های مغازه رو نمی‌شه گرفت. عروسک سُر می‌خوره و می‌افته کف زمین. صدای خردشدن‌ش رو من هم می‌تونم بشنوم.

آخ اگه بارون بزنه، جان من.
آخ اگه صدای رعدوبرق پخش شه تو هوا، توی پیچیده‌درپتو که زیر پنجره خواب‌ت برده رو بیدار کنه.



Time it was, and what a time it was, it was
A time of innocence, A time of confidences
Long ago, it must be, I have a photograph
Preserve your memories; They're all that's left you

27 April 2017


«اون دفعه هم گفتم خونه. [مکث] به یارو گفتم دارم می‌رم خونه و حواس‌م نبود که خونه‌ای در کار نیست، که هیچ‌وقت هیچ خونه‌ای در کار نبوده و پراببلی نخواهدبود.
این وسط کاشکی داوری داوری داوری در کار بود ل‍ااقل. [پوزخند] می‌دونی که چی می‌گم.»




Take me anywhere,
I don't care I don't care I don't care

And in the darkened underpass I thought "Oh God, my chance has come at last"
(But then a strange fear gripped me and I just couldn't ask)

24 April 2017

Here's to the mess we make.


[ La La Land, Damien Chazelle, 2016 ]

10 April 2017


موردعل‍اقه‌ترین بخش معاشرت و دوستی اون‌جا بود که ناخودآگاه حواس‌ت به جزییات جمع می‌شه. که هر کلمه به محض این که از دهن‌ش درمیاد، پرواز می‌کنه و با یه حرکت بی‌نقص می‌شینه سر جاش تو تایم‌لاین-پازلی که ازش ساختی توی ذهن‌ت؛ صدای تقّ ظریف چفت‌شدن‌ش به قطعه‌های دیگه می‌پیچه تو چاردیواری گالریِ عظیمِ تایم‌لاین-پازل‌ها. اون‌جایی که هر پرش پلک‌ش و هر بار که دست‌ش رو بی‌توجه می‌بره به کنارزدن موهاش و هر لبخند محو، می‌تونه الگوی ناتمومی که از رفتارهاش می‌سازی رو یه قدم نزدیک‌تر کنه به حقیقت.
اون وقتی که وسط مکالمه بی‌اراده می‌ری روی اتو-پایلوت؛ با یه کلیدواژه برمی‌گردی توی آرشیو ذهنی‌ت ازش، دنبال همه‌ی معماهایی می‌گردی که نیاز به شواهد بیش‌تر دارن برای حل‌شدن و کلیدواژه رو به دونه‌دونه‌ی قفل‌ها امتحان می‌کنی، به امید این که قدّ یه ل‍امپ کوچیک پنجاه وات هم که شده میز کار پرونده‌ی اسرارآمیز چیستی و چرایی کاراکترش روشن‌تر شه و بعد از حل معما لبخند رضایت‌آمیز می‌زنی، اتو-پایلوت رو خاموش می‌کنی و مکالمه رو از سر می‌گیری.

در یه برهه از زمان، این‌ها رو شیفته بوده‌م.

قبل از میم.

ال‍ان؟ محبوب‌ترین تیکه‌ی دوستی برام اون‌جا ست که توی گالری بزرگ و خالی‌ازآدم وایسم و همه‌جا پر از الگوهای کامل برای هر حرکت جزیی‌ش؛ روی دیوار بزرگ وسطی تایم‌ل‍این-پازل عظیمی از کلمات گم‌شده‌ای که همدیگه رو کامل می‌کنن. که یه نشستِ معاشرت ساعت‌ها ادامه پیدا کنه، بی که پرشِ ذهنی برای تکمیلِ آرشیو همه‌ی چیزهایی که به‌ش مرتبط ن.
اون‌جا که روی قفسه‌های دورتادور، سندهای پرونده‌ای که بال‍اخره بسته شده و لبخند رضایت‌آمیز به لب.

03 April 2017

There is a moment -- Oh, just before the first kiss, a whispered word -- something that makes it worthwhile.

[ F. Scott Fitzgerald ]

"... or one more dream that I cannot make true."

آقای عزیز،
هیچ‌وقت، هیچ‌وقت این‌همه «رهاش کن بره رئیس» نبوده‌م که ال‍ان و این روزها.
وقتی فهمیدم‌ش که دراز کشیده‌بودم کف پشت‌بام و توی اپلیکیشن تلفن‌م اسم هزارها ستاره و صورت فلکی پیدا.
سرمای سیمان کف زمین نفوذ کرده‌بود به وجودم؛ بلوز زردی که برای خودم عیدی خریدم هم جوابگو نه. از سرما می‌لرزیدیم و حاضر نبودیم از جامان تکان بخوریم. لی‌لی جا‌به‌جا با City of Stars زمزمه می‌کرد و من فقط به صداش گوش می‌دادم. چند بار مگر پیش می‌آید که کنار دوست بازیافته‌ت دراز بکشی و توی آسمانِ عجیب-تمیزِ تهران پی ستاره بگردی؟ فکر می‌کردم چه دل‌م می‌خواست ستاره بودم -گوی عظیمی از نور، میلیون‌ها کیلومتر دورتر از این‌جا- و فکر می‌کردم لی‌لی چه قشنگ جمله‌ی You never shined so brightly را ادا می‌کند و فکر می‌کردم حال‍ا که ستاره نیستم، کاش ل‍ااقل عضوی از «خاندان اصیل و باستانی بلک» بودم و اسمی به قشنگیِ آندرومدا یا بل‍اتریکس می‌داشتم.
شاید بخواهید بدانید که به شما هم فکر می‌کردم یا نه.
خُب، نه.

بلی، رسم روزگار چنین است.

سه‌شنبه، شب، خارجی. پشت‌بام آپارتمانی نزدیک خیابان ولیعصر.
سیریوس از هر وقت که دیده‌بودم‌ش درخشان‌تر بود. بال‍اتر از کمربند اوریون -با زاویه‌ی چهل‌وپنج‌درجه- بل‍اتریکس، که ل‍ابد دستِ اوریونِ شکارچی. شمال‌تر آرکچروس؛ ریگولس توی صورت فلکی شیر. کاستور و پولوکس، درست بال‍ای سر من که City of Stars می‌شنیدم و فکر می‌کردم میا و سباستین چه واقعی بودند و چه دردناک.
پنج سال بعد، آقای عزیز، ممکن است کافه‌ی جَز باز کرده‌باشید. توی همین تهرانِ کثافت که هیچ شبیه شهر ستاره‌ها نیست. ممکن است گذرم بیفتد آن‌جا و تصویر دنیاهای موازی و همه‌ی اتفاق‌های احتمالی هجوم بیاورند به‌م، با پس‌زمینه‌ی صدای اما استون که قطع نمی‌شود و مدام از نو می‌خواند که Are you shining just for me? ؛ بعد همین سرمای پشت‌بام زیر پوست‌م پخش شود. انگشت‌هام که یخ زد، همه‌ی دنیاهای موازی که به پایان خوش سانتی‌مانتال رسیدند، موسیقی که تمام شد، از کافه بیایم بیرون و توی آسمان شب دنبال سیریوس بگردم و خیره شوم به روشنایی‌ش.

آقای عزیز،
تا آن روز خداحافظ.

20 March 2017

گر از این کویر وحشت به سل‍امتی گذشتی


یک. ابی گوش کردن مث یه سنت دیرینه‌ی خونوادگی ه بین ما پنج‌تا. کافی ه صدای ابی پخش شه تا هر نقطه‌ی دنیا که هستیم، سرمون رو بگیریم بال‍ا و مث گرگ‌ها که زوزه می‌کشن، رو به ماه هم‌خونی کنیم با آهنگ. هیچ‌وقت نفهمیدم ریشه‌ش چی ه. بچه که بودم، همیشه توی خونه صدای موسیقی می‌اومد. ابی یا گوگوش یا آوازخوندنِ آروم مامان توی آشپزخونه یا آهنگ‌های کارتون‌های دیزنی یا بازخونی آهنگ‌های کارتون‌های دیزنی با خواهر؛ فرق نداشت -- هیچ‌وقت ساکتِ ساکت نبود خونه. این شد که شب‌ها می‌ترسیدم از اون سکوتِ عجیب. زود می‌خوابیدم و نصفه‌شب‌ها که بیدار می‌شدم و آب می‌خواستم، بعد از خیس‌کردن جلوی بلوزم و کورمال‌کورمال پیداکردن مسیر برگشت به اتاق و قایم‌شدن زیر پتو، زیرلب چیزی که از A Whole New World می‌فهمیدم رو می‌خوندم تا خواب‌م ببره. بعدترها، آهنگ‌های موسیقی‌متن عل‍اءالدین جاشون رو دادن به ابی. ابی می‌شنیدم که خواب‌م ببره؛ ابی می‌شنیدم که آروم شم؛ که تفریح؛ که دورهمی. وسطِ ترس از تاریکی و سکوت، جاش رو باز کرد تو کلّه‌م بی که بفهمم. گمون کنم برای پنج‌تامون همین بوده. وگرنه که چی باعث می‌شه این‌همه ارتباط عاطفی با یه خواننده؟
هر وقت سفرِ جاده‌ای داشتیم، بابا ساعت چهار صبح بیدارمون می‌کرد. صبحانه خورده نخورده می‌نشستیم تو ماشین و با این که آسمون هنوز تاریک بود، راه می‌افتادیم «که به شب نخوریم» . بابا ابی می‌ذاشت که خواب‌ش نبره پشت فرمون و منِ هشیار می‌نشستم بین خواهرها، از پنجره آسمونِ سرمه‌ای رو نگاه می‌کردم. صداش نمی‌ذاشت سکوتِ وحشتناک شروع شه و بابا بخوابه؛ می‌شد پس‌زمینه‌ی قشنگِ بی‌آب‌وعلف‌ترین جاده‌های دنیا.

دو. نودوپنج برخل‍اف چیزی که انتظار می‌رفت، سال بدی نبود. بزرگ‌ترین دستاوردم این که یاد گرفتم جایی که باید، طناب‌هام رو ببُرم. در پی‌ش، تونستم بال‍اخره از کسی که مدتِ زیادی آزارم داده‌بود و آزارش داده‌بودم دست بکشم و تونستم عجیب‌ترین رابطه‌ی زندگی‌م رو درست جایی رها کنم که تصویر ایده‌آلی ازش توی ذهن‌مون باقی بمونه. بعد بیست ساله شدم، سالم‌تر و خوشحال‌تر.
آخرِ تابستون، با خواهرِ ازفرنگ‌برگشته که Let it Go می‌خوندیم وسط خیابون -مثِ سابق، فالش و پرسروصدا- فکر می‌کردم رهاکردن درست همون کیفیتی ه که تمام عمر برای به‌دست‌آوردن‌ش با خودم می‌جنگیده‌م. کیفیتی ه که طی سلسله‌ای از اتفاقات خوش‌یمن، ظاهراً نشسته توی مشت‌م -انگار که همیشه همین‌جا بوده- و باعث می‌شه بعد از زمین‌خوردن بتونم بلند شم و بگم ول‌ش کن بابا، نشد که نشد، دنیا به آخر نرسیده که. بعدتر فهمیدم همون ه که توی روزهای سخت و ناآشنای دی‌ماه نودوپنج گلیم‌م رو از آب کشید بیرون. همون ه که تمومِ زمستون نودوپنج موسیقی پخش کرد برام و نگاه‎م رو به سمت آسمون سرمه‌ایِ چهار صبح چرخوند، آسمونِ بال‍ای بی‌آب‌وعلف‌ترین نوزده-بیست‌سالگیِ دنیا، و بیخ گوش‌م گفت «دنیا به آخر نرسیده و عجالتاً نمی‌رسه؛ تصادف نمی‌کنی. از اون سکوتِ کرکننده خبری نیست.» .

سه. آخرین روزِ سال، خاک گلدون‌ها رو عوض کردیم و کتاب‌خونه‌ها رو دوباره دستمال کشیدیم. بعد میون اسپری‌های پاک‌کننده و سه‌تا تخم‌مرغ رنگی و آبرنگ و پاستل گچی نشستیم، پیتزا خوردیم و یکی دو ساعت ابی گوش کردیم.
گمون کنم برای همه‌مون بهترین تیتراژی بود که می‌تونست تهِ نودوپنجِ سخت بشینه.

23 February 2017


[ Hiroshima Mon Amour, Alain Resnais, 1959 ]

16 February 2017

نگاشته‌شده در مجاورت چند لوله‌ی قطور به رنگ آبی روشن در فضاهای احمقانه، بی‌ربط و ابزورد ایتالیایی


سین عزیزم؛
اگه قرار بود چیزی جز انسان باشی، اسب می‌شدی. اسب وحشی.
تو دشت‌های وسیع اسکاتلند می‌دوی و یال سیاه‌ت پشت سر موج برمی‌داره و موهای ظریف قرمز-قهوه‌ای‌ت می‌درخشه. هم‌رنگ اون شاخه‌ای که افتاده‌بود روی زمین. هم‌رنگ موهات زیر نور خورشید بی‌حال زمستون.
کاش فراموش نکنی این رو. کاش فراموش نکنی روزی که بهت گفتمش رو.
قربانت
الف