26 February 2015

بهار از دُرنایی که با کاغذ سبزونارنجی براش ساخته‌بودم عکس گرفت و اینستاگرام‌ش کرد؛ به همه‌ی آدم‌های دور میزِ دم شورا نشون‌ش داد، که «دُرنامو ببین! دُرنامو ببین! ارغوان ساخته برام!» ؛ وقتی داشت می‌رفت سر کل‍اس، دادش به سیاوش، گفت «مراقب‌ش باش تا از کل‍اس بیام. خراب‌ش نکنی آ.» . 
من؟ حسّ مفیدبودن داشتم. بعد از مدت‌های خیلی‌مدید.

× بی‌ربط. بیا تا قصّه‌ها گویُم برایت. 
همون‌طور که همه‌ی بچگی‌م برای پوسترهای رئال‌مادرید و رائول گونزالسِ بهار قصّه می‌گفتم، بشینم روبه‌روت، قصّه بسازم از خودم. بعد بخندی. بعد همه‌چیز قشنگ بشه.

23 February 2015

نام‌برده از قِلّت آدم‌هایی که بتوانند همه‌چیز را با همه‌چیز توصیف کنند -مثل‍اً بفهمند «هوای مایل‌به‌بنفش‌روشن» و «مزّه‌ی باد سرد» یعنی چی- رنج می‌بُرد.

× می‌خواهم بدهم روی سنگ‌قبرم بنویسندش. زیرش هم ریز اضافه کنند «درضمن، وی بیماری ذهنی نداشت.» .

21 February 2015

در آستانه‌ی اسفند

پرده‌ها را زده‌م کنار؛ آفتاب کم‌جان اسفند افتاده روی تخت و سایه‌روشنِ ناموجودی ست که این ساعتِ روز، به همه‌چیز حکومت می‌کند. بوی چای‌دارچینِ خودساخته‌م پیچیده تو اتاق. Ane Brun پخش می‌شود مُدام. نگاه‌م می‌افتد به آینه‌ی روبه‌رو؛ پای چشم‌هام گود افتاده. خستگیِ ناشی از خواب‌های آشفته‌ی شب‌های اخیر ست. موهای بل‍اتکلیفِ نیمه‌کوتاه و سویی‌شرت کهنه‌ی آستین‌بال‍ازده و چشم‌های گودرفته و روتختی‌های پخش‌وپل‍ا -- اگر هفته‌ی پیش بود دانشگاه بودم ال‍ان ل‍ابد. موهای بل‍اتکلیفِ کوتاه پنهان شده‌بودند زیر مقنعه و تنها چیزی که آشفتگی‌م را می‌توانست نشان دهد، پُرزهای چسبیده به مانتوم بود احتمال‍اً. فکر می‌کنم چه‌قدر Ane Brun مخصوص این وقت‌های پخش‌وپل‍ا ست و چه‌قدر به زندگی شُسته‌رفته‌ی بی‌بوی‌دارچین نمی‌آید. خداوندِ وصل کردنِ موسیقی‌ها به روزها و حالت‌ها م و Ane Brun قطعاً موسیقیِ جاده‌ای نیست، موسیقیِ تابستانی نیست، موسیقیِ شب‌های غریبِ دیر نیست. آخرین ساقه‌طل‍ایی را با یک جرعه‌ی بزرگ از بوی دارچین فرو می‌دهم. پشتِ پنجره، دانه‌های ریز برف دور هم پیچ‌وتاب می‌خورند و فرود نمی‌آیند. فکر می‌کنم Ane Brun چه گذار-طور ست. انگار مخصوصِ وقت‌های بل‍اتکلیفی ست که تمامِ خدامی‌داندچندسالِ آینده‌ت را باید برنامه‌ریزی کنی و از فرط شلوغی دل‌ت می‌خواهد جیغ بکشی. بعد Oh Love ، خلوت‌ترین و نوازش‌طورترینِ موسیقی‌ها، شروع می‌کند به پخش شدن و صدای جمشیدِ رادیوچهرازی بیخِ گوش‌ت می‌گوید «برو یه دوشی بیگیر بیریز همه رو تو چاهک بره پی کارِش، جاش ماهی‌دودی بیار لقمه کنیم شبِ عیدی.» .
دانه‌های برف را دیگر نمی‌شود دید -- انقدر ریز شده‌ند که نامرئی. شاید هم بند آمده برفِ یکهوییِ نصفه‌نیمه. موسیقی ازم می‌پرسد که ..?Tell me, is this real و جوابی نمی‌آید؛ جوابی نیست. آخرین جرعه‌ی چای‌دارچینِ خودساخته‌م را سرمی‌کشم و زل می‌زنم به چشم‌های گودرفته‌م توی آینه‌ی روبه‌رو.

19 February 2015

غُربتِ تمومِ دنیا

دل‌م می‌خواست ال‍ان توی یه ماشین نشسته‌بودم که با آخرین سرعت ممکن داره یه جاده‌ی مستقیم خلوت رو می‌ره جلو؛ راننده‌ش هم تو بودی. دل‌م می‌خواست شیشه‌ی پنجره پایین بود، سرم رو تکیه داده‌بودم به لبه‌ی پنجره و باد سرد از چشم‌هام می‌رفت تو و از سر انگشت‌هام می‌زد بیرون. یه چیزی م پخش می‌شد مثل درخت، یا وقتی دل‌گیر یی و تنها. هم‌چین چیزی. از اون‌هایی که فقط باید با آخرین حدّ صدا شنیدشون و مسخ شد. می‌دونی چی می‌گم؟ از اون‌ها که نفوذ می‌کنه به تهِ تهِ وجودت. دل‌م می‌خواست درخت می‌شنیدم و پوست صورت‌م خشک شده‌بود از فرط باد و با آخرین سرعت ممکن دور می‌شدیم از همه‌چیز. دل‌م می‌خواست کم‌تر از نیم متر فاصله داشتی باهام و با آخرین سرعت ممکن جاده‌ی مستقیم خلوت رو می‌رفتیم جلو. بعد زیرلبی می‌گفتم «اون درخت سربلند پرغرور که سرش داره به خورشید می‌رسه...» و ساکت می‌شدم و صدای باد قاتی می‌شد با صدای ابی و می‌پیچید توی سرم. می‌دونی چی رو می‌گم؟..

18 February 2015

چند روزی ست بی‌خیالِ بازنگه‌داشتنِ تبِ جواب‌دادن به ای‌میل‌ها و مسج‌ها شده‌م. قبل‌تر، مُدام جی‌میل باز بود و خط عمودی کوچک، توی باکس Reply -درست زیر متن ای‌میل آقای الف- چشمک می‌زد. دو سه ساعت یک‌بار، کلیک می‌کردم روی تبِ جی‌میل؛ خیره می‌شدم به کلمه‌های درشت سیاه و آن‌قدر برای تک‌تک کلمات حرف داشتم که هزارهزار جمله‌ی بی‌انتها می‌پیچید توی سرم. وقتی به مرزِ انفجار می‌رسیدم، از همان بغل تبِ جدید باز می‌کردم که گنجور-گردی‌م [یا چرخیدن بی‌هدف وسط هر وب‌سایت دیگری] شروع شود و درجا همه‌ی جمله‌هام توی گردابی غرق می‌شدند. و پُر کردنِ باکس Reply را مدام و مدام و مدام به تعویق می‌انداختم. [از همین تریبون شرمندگی بی‌کران م از خودم، خدمت آقای الف. ایضاً خدمت آقای مسج‌های گودریدز که اسم نبرم حال‍ا :ی .]
حال‍ا؟ مطمئن م که کارهای عقب‌افتاده‌ی قدیمی هیچ‌وقت انجام نمی‌شوند. تب‌های بی‌جواب را بسته‌م و به حرف‌های آزاد فکر می‌کنم که «تو باید زور بال‍ای سرت باشه.» و چه‌همه بعد از یک ترم شناختِ خیلی‌دورادور و کتابی که بیش‌تر از سه ماه نخوانده مانده تهِ کمد، وادارم کرده به فعالیت و به شیء نبودن. از چهارشنبه‌ی خودمحورانه‌م چند دقیقه بیش‌تر باقی نمانده و این روزها -که جایی ایستاده‌م دورترین به همه‌ی برنامه‌ها و توقع‌هام- فکر می‌کنم شــاااید که آینده از آنِ ما، صرفاً اگر قدح اندیشه‌یی می‌داشتم برای جداکردن فکرهام و روزهای خودمحورانه‌ی بیش‌تری، برای کشف مسیرهای جدید به برنامه‌های عقب‌افتاده‌ی قدیمی.

پی‌نوشت بی‌ربط. بیست‌وهشتم بهمن نودوسه از خاطرم نرود بخخدا. (: موسیقی خاطره‌ناک خوب و شام خوب، در جوار آدم‌های خوب‎ترین..
[جای خالی نینوچکا، البته، ولی خب.]
پی‌نوشت بی‌ربط. ... که جان فرسود از او؛ بی‌تعارف.

15 February 2015

... And It Was All Yellow.

یک.

[سلّ‍اخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج؛ کورت ونه‌گات؛ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان؛ صفحه‌ی 18] 

دو. خیلی غریب ند این روزها. آن‌قدر که حتّی نمی‌دانم چه‌طور باید به ته رساندشان. تکیه به پنجره‌ی اتوبوس، Ane Brun گوش کنم و ابی و رادیو چهرازیِ چهاردهم؛ یا از شیشه‌ی عقب تاکسی‌های زرد، زل بزنم به آسمان و به Lady in Yellow فکر کنم و به روسریِ زرد و کوله‌ی زرد. تمام کردنِ روزها را بلد بودم قبل‌ترها. حتّی تمام کردنِ بیست‌وپنجم‌ها را هم یاد گرفته‌بودم، جوری که هیچ‌چیز ترَک برندارد. حال‍ا؟ روزهای سرما و پیاده‌روی از پارک ملّت تا تجریش و «خدا لعنت‌ت کنه شایان ((:»های متوالی، همین‌طور پادرهوا مانده‌ند منتظرِ پایانِ خوب، پایانِ متناسب، از فرطِ غربت.
فکر می‌کردم چه‌همه «پایان»ها مهم شده‌ند برام. این که «آخرین»ها کِی بوده؛ این که از کدام لحظه به بعد بوده که «همه‌چیز یک‌سان ست و با این حال، نیـست..»ی که جناب فرهاد می‌فرماد، صدق کرده. از کجا به بعد، تابع‌ش نزولی شده و کم‌کم به صفر میل کرده. دنبالِ نقطه‌ی قطعی و حتمیِ انتها م و وسواس‌ش افتاده به جان‌م -- درست از وقتی که تمام کردنِ روزها، رفته جزء لیست ناتوانی‌ها. 

سه. باید یک لوله کاغذدیواری بردارم و بیفتم به جانِ زندگی‌م. نمودار تمام این هیجده سال را بکشم -- نمودار آدم‌ها، رابطه‌ها، حرف‌ها. خطّ آبی با خطّ قرمز و بعد با خطّ زرد تل‍اقی کرد. خطّ زرد در یک نقطه تمام شد. زیرا شخصیتی که با خطّ زرد نشان داده می‌شد مُرد. پایان. نقطه‌ی بزرگ و توپُر انتها. 
بلی، رسم روزگار چنین است. 

پی‌نوشت. ...که شاید قابل‌هضم‌تر شود همه‌چیز.
پی‌نوشت. قطعاً که زرد-دوستی‌م بی‌خود و بی‌جهت نیست. هیچ‌کس یادش نیست البته؛ ولی خب.
پی‌نوشت. دوباره و چندباره و چندهزارباره بشنوید: Yellow - Coldplay .

14 February 2015

Ni Avec Toi Ni Sans Toi


«صدای خودش ه. اسمِ من؛ گلوی گُلی.
همه‌ی عمر ترسیدم.
همیشه حواس‌م پرت بود. امّا نه از تو. همیشه حواس‌م جمعِ تو بود گُلی.
اسمِ تو آروم‌م می‌کرد. تو الف بودی؛ من ی. گیله‌گُلِ ابتهاج؛ فرهادِ یروان.
سلیقه‌ی تو رو یادم ه. هرچی تو دوست داشتی رو دوست داشتم. اون روز رو یادم ه که خانوم‌معلّم پرسید هرکی از چی توی زمستون خوش‌ش می‌یاد. همایون‌خُله گفت از شیرِ سرد. ل‍اله گفت از دماغِ هویجی آدم‌برفی. آندره گفت از برف. یاسمن گفت از هیچ‌چی‌ش. ناهید گفت از سرماخوردن. علی گفت از صدای برف. من گفتم از تعطیلی مدرسه به خاطر برف. تو گفتی از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری، وسط روز برفی. 
می‌دونستم تو یه چیزی می‌گی که شبیه بقیه نیست. تو فرق داشتی گُلی.
تو درس‌هامون بود که ابرها از بخارشدن آب‌های روی زمین درست می‌شن. خُب، فکر کردم این‌جوری آب‌ها بخار می‌شن، می‌شن ابر. بعدش برف می‌یاد. بعد مدرسه تعطیل می‌شه. بعد ما می‌یایم کوچه‌ی شما، تا شب برف‌بازی می‌کنیم. می‌دونستم که تو بال‍اخره از پنجره یه نگاهی به کوچه می‌کنی.»

[در دنیای تو ساعت چند است؟ ؛ صفی یزدانیان؛ 1392]

پی‌نوشت. ای داد از این فیلم، از این سکانسِ بی‌نظیر..
[عکس مربوط به سکانس دیالوگ نیست. عوض‌ش سکانس عکس، یه موسیقی بی‌نظیر پشت‌ش ه.]

13 February 2015

بیا برویم از این ول‍ایت من و تو.


تصویرساز: Gabriel Pacheco
+ یه کاری واسه من بکن.
- چی مثل‍اً؟
+ هر چی. نمی‌خوام ازخودگذشتگی کنی. چه می‌دونم؛ ساعت‌ت رو باز کن بذار رو میز، بگو برا تو کردم. می‌دونم تو دل‌ت داری منو مسخره می‌کنی، اما آدم گاهی واقعاً احتیاج داره به یه حرف محبت‌آمیز.

[قایق‌های من؛ صفی یزدانیان؛ 1384]

پی‌نوشت. ردّ لیل‍ا حاتمی و علی مصفّا رو توی همه‌ی فیلم‌ها می‌گیرم و می‌یام جلو؛  شاااید که آینده، از آنِ ما..

12 February 2015

«ببخشیدا. من در حال حرکت چیز می‌خونم یه کمی حالت تهوع می‌گیرم. ینی اصن ینی از خونه که می‌یام بیرون، حالت تهوع می‌گیرم. تپش قلب می‌گیرم. اصن فکرِ بیرون اومدن از خونه رو که می‌کنم، حس می‌کنم یه چیزی، مثل‍اً یه چیزی شبیه کُره، این‌جا تشکیل می‌شه؛ یه جوری ه که انگار یه مایعی هست توش، شبیه جیوه -- یه کمی پررنگ‌تر؛ امّا یه کمی هم رقیق‌تر. می‌خوام از خونه که بیام بیرون، این مایعه یه جورِ وحشت‌ناکی شروع می‌کنه به تکون خوردن، بال‍اپایین رفتن، موج برداشتن.. من اسم‌ش رو گذاشته‌م «گدازه‌ی اضطراب» . به آلمانی به‌ش می‌گن Angst . ینی همون مثل‍اً دل‌هُره، اضطراب. بعد پام رو که از تو خونه می‌ذارم بیرون، حس می‌کنم این، این مایعه شروع می‌کنه به نشت کردن. می‌یاد بال‍ا؛ می‌یاد بال‍ا؛ می‌یاد این‌جا؛ بعد قلب‌م شروع می‌کنه تاپ تاپ تاپ تاپ زدن... ببخشیدا؛ من خیلی حرف می‌زنم.»

[چیزهایی هست که نمی‌دانی؛ فردین صاحب‌زمانی؛ 1389]

07 February 2015

غیرِ آرزوش، همه‌چی الکی ه.

حال‍ا که رشته‌ی کارهام را گرفته‌م دست‌م و در نهایت خودمستقل‌پنداری، برنامه می‌چینم و عملی می‌کنم و ذوق‌م می‌شود، کم‌تر یادِ آشفتگی و حالِ غریبِ هفته‌های اخیر م که نمی‌دانستم کجا ایستاده‌م. یادم نمی‌آید آخرین بار کِی بود که تعطیل‍اتِ مفصلی خورد به تورَم و از روز چهارم به بعدش را مزخرف‌ترین نکردم شخصاً، به دل‍ایلِ احمقانه. موج‌ییم‌که‌آسودگیِ‌ما‌فل‍ان‌-طوربودن‌م را تازه کشف کرده‌م و گویا از این به بعد، همیشه باید کاری برای انجام‌دادن داشته‌باشم -- وگرنه وصف حال‌م صرفاً می‌شود «تا جنون فاصله‌ای نیست از این‌جا که من م..» . هرقدر هم که غُر بزنم و با تمام وجود منتظرِ لحظه‌ی تحویل پروژه -هر پروژه‌ای- باشم. ال‍ان؟ ال‍ان حواس‌م پیِ خودم هست؛ پیِ فانتزی‌ها و تصمیم‌ها و برنامه‌های بلندمدت و کوتاه‌مدت‌م هم.
بینِ دو کل‍اسِ ام‌روز، چهار ساعت تمام بی‌کار بودیم. ولوشده روی صندلی‌های راه‌روی دانش‌کده، بی‌مصرف‌ترین و درآستانه‌ی‌غُر-ترین بودم؛ و معجزه‌ی باری‌تعال‍ا در قالبِ دوستِ هُدا ظاهر شد که یادمان بیندازد که مانتو نیاز داشته‌م من و که موتورم را تا آخر روز سر پا نگه‌دارد. نتیجه؟ خرت‌وپرت‌فروشی‌های تقاطع ولی‌عصر تا تقاطع حافظ را زیرورو کردیم و ذوق شدیم به گوش‌واره‌های هیجان‌انگیز. حینِ بال‍ا و پایین رفتنِ ولی‌عصر و پیچ خوردن تو زیرگذرِ چهارراه، بلندبلند تصمیم‌های جلوی ذهن‌م را مرتب کردم و چیدم تو قفسه‌ها و خندیدیم به همه‌چیز و هیچ‌چیز. بعدتر، وقتِ سرکشیدنِ اسموتی‌م، پسِ سرم نفس عمیق کشیدم که «هورا.» . با ساکن‌ترین و نان‌سنس‌ترین لحنِ ممکن، با تاکید روی نقطه‌ی آخر عبارت تجسم کنید «هورا.» را. انگار که نگاهِ افتخار-م-به-خودمِ خسته‌ترین، بعد از تحویلِ بزرگ‌ترین پروژه؛ مثل‍اً.
و که مُهرِ بزرگ و قرمزِ «DONE» بزنم روی روزم، برگشتنا مُدام نینوچکایی می‌شنیدم که می‌گفت «مثِ سایه با من ه؛ مث سرگذشت‌مون، سخت؛ امّا از رویاهاش دل نمی‌کّنه. مثِ خواب‌دیدن، خوب ه؛ ازش نمی‌شه برگشت. مثِ بارون، به شب‌هام سرمی‌کوبه.» .
و که تهِ دل‌م قرص‌تر شود؛
نینوچکا.

پی‌نوشت. اخیرترین دلشوره‌ی آبسسد-وارِ انکارناپذیرم -سر کل‍اس- به کنار، البته.