30 November 2014

Tenderly

نهمِ آذر، یعنی نخِ سفیدِ چسبیده‌به‌آستین؛ یعنی پُرزهای سفیدِ چسبیده‌به‌پوستِ‌نارنگی. 
یعنی اون ل‍ایه‌ای که هیچ‌جوره نمی‌شه جُداش کرد.
اون‌هایی که تا همیشه چسبیده‌ن به روحِ آدم.

-من کِی این‌همه سانتی‌مانتال شدم واقعاً؟-

28 November 2014

The Confessions of a Delusional Mind

«زندگی برای دریمرها جای دیگری‌ست؛ جای دیگری جز روی زمین. دریمرها دنیا را و سال‌ها را و روزها را و مکان‌ها را و آدم‌ها را «خیال» می‌کنند، تکه به تکه‌شان را در ذهن‌ می‌سازند، سه‌بُعدی؛ سپس بارها تصاویر سه‌بعدی‌شان را می‌چرخانند و توی نورهای متفاوت، با زوایای متفاوت تماشای‌شان می‌کنند. دریمرها زندگی‌شان توی اسکچ‌آپ می‌گذرد، توی فضایی شبیه به جهانِ اسکچ‌آپ. در لحظه نقشه‌ی دو‌بعدی عمق می‌گیرد و نما و مقطع و پلان و چیدمان و متریال و همه‌چیز. تکه‌ی بزرگی از روز دریمرها توی مغزشان، توی ست‌آپِ اسکچ‌آپ‌طور ذهن‌شان می‌گذرد.

و بعد؟ و بعد دریمرها راحت‌تر می‌شکنند. شکست‌شان جور دیگری‌ست. قبل از این‌که خورده باشند زمین، زمین واقعی، و قبل از این‌که زانوشان زخم برداشته باشد، زخم واقعی؛ بلدند بشکنند. کافی‌ست کسی لیوان چای‌ش را برگردانَد روی پلان‌شان، کافی‌ست کسی فایل نقشه‌شان را بی‌که سیو کند ببندد؛ می‌شکنند. رؤیای‌شان را که بگیری، می‌خورند زمین. نفس‌شان تنگی می‌کند. انگار هوا را ازشان گرفته باشی.

بعدتر؟ دخترک من یک دریمر است، دریمر تمام‌وقت. ژن معیوب رؤیاپردازی را از من به ارث برده. و جهان‌اش؟ جهان‌اش اتوکَد است و تری‌دی و اسکچ‌آپ. با همان دقت و اتوکشیدگی کَد، اجزای‌ دنیایش را می‌چینَد و بعد می‌بَرَدِشان توی اسکچ‌آپ و صدتا اسکیس می‌زند در کسری از ثانیه، دستْ‌آزاد. نقشه‌ها را پرینت می‌گیرد و می‌اندازد روی مقوای ماکت، روی بالسا، روی کاغذهای گرم‌بالای کهنه؛ و ماکت می‌سازد، با جزئیات، پُر-پرداخت. گاهی که من و زندگی دست‌مان برسد، تشویق‌اش می‌کنیم، برایش هورا می‌کشیم، گل از گلش می‌شکفد و باز توی جهان سرخوش و رنگی‌اش رؤیا می‌بافد. گاهی هم اما، دست من که کوتاه باشد، زندگی شبیه یک هیولای خاکستری پایش را می‌گذارد روی ماکت دخترک، و دخترک می‌شکند.

من؟ منْ سکوت. منْ رنج. منْ هیچ. «مادر بودن» نفرین‌ای‌ست...»

26 November 2014

Baby, We Were Made of Gold.

روزبه‌روز نرم‌تر می‌شم دربرابر تغییرها، نبودن‌ها. اثر پیری ه شاید. خیلی وقت ه -از شونزده‌سالگی به این‌ور- که خودم رو پیر محسوب می‌کنم دیگه. پیرها خیلی خوب کنار می‌یان با رفتن. وقتی می‌بینن یه آدمِ پیرِ دیگه‌ای مُرده، رفته، نیست، تهِ دل‌شون می‌لرزه که شاید نفرِ بعدی خودشون باشن؛ ناراحت می‌شن؛ دل‌شون تنگ می‌شه؛ ولی ری‌اکشن خاصی نشون نمی‌دن. دیگه ناله و زاری نمی‌کنن. همون‌قدر پیر شده‌م فکر کنم. صدام درنمی‌یاد وقتی یهو به خودم می‌یام و می‌بینم یه جای خالی دیگه بینِ آدم‌های زندگی‌م پیدا شده، بدونِ این که حواس‌م جمع باشه وسایل‌ش رو جمع کرده و رفته. گاهی دل‌م براش تنگ می‌شه؛ ولی دیگه فکرِ نامه‌نوشتن به‌ش نمی‌زنه به سرم. دیگه نمی‌خوام و نمی‌تونم برش گردونم سرِ جاش؛ حتّی اراده هم نمی‌کنم که برگرده. یه صدای ضعیفی توی سرم می‌گه So it goes . بلی، رسمِ روزگار چنین است. من هم که معتقدترین به این جمله. گاهی فکر می‌کنم که ترالفامادوری شده‌م. چه می‌دونم.

فکر می‌کردم هیجده‌سالگی خیلی اتفاقِ مهم و ویژه‌ای باشه. سوّم آذر، ساعت شیش صبح بیدار شدم؛ وسایل‌م رو چپوندم توی کوله و از چهارراه دویدم تا دانش‌گاه که به‌موقع برسم به سالنِ تربیت‌بدنی. سرِ کل‍اس رفتم، جزوه نوشتم، ناهار خوردیم، دیالوگ ثابت‌مون رو تکرار کردیم -«هُدا کجا س؟ ((:»- ، شروین رو به حدّ کفایت اذیت کردیم -و بعدتر، دعواش کردیم- ، غصّه خوردم، «شاد» رفتم و بستنی‌م رو نصفه گذاشتم. خیلی معمولی و خوب و دیفالت. بلی، رسمِ روزگار چنین است. جایِ خالیِ آدم‌هام درد می‌کرد؛ ولی خب، آدمی به درد زنده ست. [و آدمی به امید هم زنده ست؛ البته.] پذیرفته‌بودم درده رو. هیچ هم اتفاق ویژه‌ای نبود هیجده‌ساله‌شدن. همون‌طور که دانش‌گاه رفتن نبود؛ و همون‌طور که هیچ‌چیزی که براش ذوق و هیجان داشته‌م، نبوده‌ن. از مزایای ویژه‌ی دریمر بودن، ناامیدی ه، درست بعد از رسیدن به منبعِ امیدواری. نمودارِ کتانژانت؟ دقیقاً.

پلیور خوب خریده‌ن برام. جورابِ خوب هم. گوزن داره روش به چه قشنگی. آدم خوش‌حالی‌ش می‌گیره. گردن‌بندی -و پرستو یی، قطعاً :]- دارم که نظیر نداره، که قرار ه بشه جزء Featureهای ثابتِ ظاهری‌م و همیشه به گردن‌م باشه. کاسه‌ی قرمز بزرگ‌م همیشه روی میز کنار تخت ه؛ کنارِ برجِ پیزای کتاب‌هایی که باید بچّه‌ی خوبی باشم و بخونم‌شون. و حتّی از فکرِ نبودن و نداشتنِ خرت‌وپرت‌های احمقانه‌م هم گریه‌م می‌گیره. انگار که پیرمردِ هشتادساله؛ وابسته‌ترین م به اشیاء. اشیاء جای آدم‌ها رو دارن می‌گیرن کم‌کم برام شاید. به خودم گفتم «خیلی ناراحت‌کننده ست این‌طوری که خب ولی.» . سرم رو در تاییدِ خودم تکون دادم و خودم رو بغل کردم. پیرِ آرومی شده‌م.

نتونستم پست رو ربط بدم به کشفِ Ane Brun از خل‍الِ سلکشنِ پونصدوبیست‌وچهارتایی‌ای که یاسی به عنوانِ یه تیکه از کادوی تولّدم به‌م داد. ولی شما گوش کنید. The Treehouse Songش رو گوش کنید و ببینید که چه حرف‌های قشنگی می‌زنه. بگو خانوم انه برون. بگو. نازِ نفس‌ت اصل‍اً.

22 November 2014

یا «جانِ من است او» ؛ بی‌مخاطب‌ترین نوشته‌ی دنیا.

ام‌روز، از متروی کابوس‌وارِ شیش بعدازظهر که آزاد شدم، نشستم توی اتوبوس -پشت به مسیرِ حرکت- و شروع کردم به نوشتنِ مجموعه‌هه توی کلّه‌م. مجموعه‌هه قرار ه توی دفترقرمزه پیاده شه و قرار ه شیش سال بعد، درست همون روز، بدم به‌ت که بخونی‌ش. درست همون‌طور که به‌ت قول داده‌بودم. هیچ‌وقت زیر قول‌م نزده‌م من آخه. قولِ واقعی که بدم، همیشه پاش وامیستم. گفته‌بودم به‌ت. هر بار که قول دادم به‌ت گفتم که زیرش نمی‌زنم. شیش سال بعد از اون‌روز و هفت سال بعد از شروعِ همه‌چیز -حتّی اگه خودت حواس‌ت نبوده‌باشه اون‌موقع، که حرف‌ت معنی‌ش چی بوده- ، هر جا که باشی پیدات می‌کنم و به‌ت می‌گم همه‌ش رو. سناریوها رو. بحثِ بیست‌سالگی رو. همه‌ی اون چیزهایی که اون روز دیدم، توی اون سکانسِ بچّگیِ اسنیپ و لی‌لی.

جانانِ من؛
Big Fish رو دیده‌یی؟ یادت ه اون پیرزن جادوگره که هلنا بونهام کارتر بود، توی چشم‌های آدم‌ها نگاه می‌کرد و آدم‌ها سناریوی مُردن‌شون رو توی چشم‌هاش می‌دیدن؟ شیش سال بعد که پیدات کردم، هلنا بونهام کارترِ Big Fish می‌شی و هر چیزی که دیدم رو به‌ت می‌گم. قول داده‌بودم آخه. ساعتِ قول‌دادن‌م رو هم یادم ه حتّی.

چند وقت پیش، به هُدا گفتم اون روزی که برای اولین بار جرئت کردم توی جزیره‌م ننشینم و پیش اون‌ها باشم، چیزهایی که توی اون برگه‌هه نوشته‌بود رو خوندم. همه‌ش رو. گفت یادت ه چی نوشته‌بودم؟ یادم بود. هر چیزی که نوشته‌بود رو براش بازگو کردم. گفت فل‍ان تاریخ رو هم یادت ه؟ یادم بود. هر چیزی که می‌شد حفظ‌ش کرد رو یادم بود. ام‌روز، وقتی از وُرتا برمی‌گشتیم سمتِ چهارراه و خسته بودیم از نفهمیدنِ فیزیک و از کلّه‌های پُر و شلوغ‌مون و سعی کرده‌بودیم خوش‌حال شیم با شیرکاکائو و دونات و کاپ‌کیک و تیاتری که پوسترش رو دیده‌بودیم و لوکیشن و ساعت و همه‌چی‌ش مناسب بود، به‌م گفت چه‌قد تو گذشته‌ت یی تو. تو که هُدا رو نمی‌شناسی البته. ولی من می‌شناسم. دوست‌م ه. به‌ت گفته‌بودم می‌تونم دوستِ جدید پیدا کنم تنهایی؟ اون روزی که برای اولین بار باهاشون رفتم بیرون و خندیدم رو هم یادم ه. ساعت‌ش هم، حتّی. می‌بینی؟ یه پا هانس شوارتس م من برای خودم. دوست بازیافته رو که خونده‌یی؟

جانانِ من؛
آبان بود؟ یا آذر، ماهِ آخرِ پاییز؟ که مدیریت جدیده درو با لقَت شیکس رف تو، دید دسّ همو گرفته‌ن، تیکّه و پاره، رفته‌ن که رفته‌ن؟
پاییز بود جمشید. نبود؟

کنراد هوهنفلس بودی از همون اول‌ش آخه. هُدا کنراد بود. همون روزِ اوّل که جرئت کردم سرِ ریاضی‌یک کنارش بشینم فهمیدم. تو هم کنراد بودی. ام‌روز هُدا به‌م گفت چه‌قد تو گذشته‌ت یی تو. گفتم ای بابااااه، ای بابااااه. نیش‌م باز شد بی‌خودی. انقل‍اب رو می‌رفتیم سمتِ چهارراه که برگردیم خونه‌هامون، دست‌م دورِ شونه‌ی کنراد، از لحظه‌ش عکس گرفتم و توی طبقه‌های سرم جاش دادم، با کپشنِ «چه‌قد تو گذشته‌ت یی تو.» .

به‌ت گفته‌بودم که همه‌ی جزئیات رو یادم ه؟ گفته‌بودم فکر کنم. ولی مطمئن م به‌ت نگفته‌بودم طبقه‌بندیِ توی سرم رو. بذار ال‍ان به‌ت بگم. بیا و یه تایم‌ل‍اینِ عظیم رو متصور شو که یه عالمه قسمتِ بزرگ داره. هر قسمت مالِ یه روز ه و به بیست‌وچهار ضرب‌در شصت قسمتِ دیگه تقسیم شده. هر قسمت مالِ یه دقیقه ست و روی هر کدوم که کلیک کنی -البته اگه تایم‌ل‍اینه رو یه چیزِ اپلیکیشن‌طور تصور کنی؛ چون توی طبقه‌های ذهن که نمی‌شه کلیک کرد طبیعتاً.- فیلمِ اون دقیقه می‌یاد، به اضافه‌ی موسیقی متن متناسبی که توی کلّه‌م پخش می‌شده و فکرهایی که داشته‌م. این‌طوری ه که همه‌ی خاطره‌های مهم‌م رو از بَر م. مثل‍اً تو می‌دونستی ساعت دوازده‌وهشت‌دقیقه‌ی یکی از روزهای آذر پارسال، من چی‌کار می‌کرده‌م؟ نمی‌دونی که. ولی من حتّی یادم ه که اون لحظه به چی فکر می‌کرده‌م -- به این که داره ازم یه پوسته‌ی خالی می‌مونه و ذرّه‌ذرّه خالی می‌شم از درون. سیاه‌چاله‌طور.

جانانِ من؛
قیافه‌مون مث پدرزن ون‌گوگ شده. دستان زیرِ چانه، با کل‍اه و نگاهِ غم‌آلود. اگه بدونی.

خیلی سال پیش‌ها، تابستونِ اوّل به دوّم دبیرستان، لپ‌تاپ‌م رو -که اون‌موقع‌ها پادشاهی می‌کرد برای خودش بینِ معدود متعلقات‌م- می‌بردم مدرسه که روی پروژه‌ی نصفه‌نیمه‌ی Google Carمون کار کنیم، بک‌گراندِ دسک‌تاپ‌م فقط یه نوشته بود. «یه جوری» نگاه می‌کردن به دسک‌تاپ‌م. انگار که غریب‌ترین چیزِ دنیا باشه صرفاًیه‌نوشته‌بودنِ بک‌گراندِ دسک‌تاپ‌ت. نوشته‌بود My worst enemy is my MEMORY . همون‌موقع هم قبول‌ش داشتم. نه جوری که آدم‌ها یه جمله‌ی معمولی رو قبول دارن. انگار که قبول کرده‌بودم که تایتلِ زندگی‌م همین ه. همیشه هم همین می‌مونه. روی سنگ قبرم هم همین رو می‌نویسن احتمال‍اً. می‌دونی چی می‌گم؟ بچّه‌ی خیال‌بافِ سیزده‌ساله‌ای که بودم، از کجا می‌فهمه قرار ه یه روزی این‌طوری خاطره‌هاش له‌ش کنن؟

تو که به فال اعتقاد نداشته‌یی هیچ‌وقت؛ ولی اگه معتقد بودی می‌تونستم به‌ت بگم توی طالع‌م بوده که یه روزی همین خاطره‌هایی که دودستی چسبیده‌م به‌شون، این‌طوری قرار ه نابودم کنن. می‌تونستم بگم اگه که یه روزی می‌رفتیم وین و فال‌گیرِ کولی به‌م می‌گفت You'll be alright, he's learning و قیافه‌ی فریکداوت می‌گرفتی به خودت و می‌خندیدیم، قبل‌ش حتماً به جای این که بگه You're an andventurer, a seeker ، می‌گفت You're a dreamer. And you're stuck in the past . انگار که حتّی خط‌های کف دست‌م هم بدونن که قرار ه نابود بشم با دریمربودن‌م و با گذشته‌م؛ و خب، خودم ندونم. یا بدونم و اهمیتی ندم. باز هم طوری بچسبم به گذشته‌م که انگار طناب نجات.

جانانِ من؛
اگه بدونی.


× حتّی نمی‌دونم این پست رو پابلیش کنم یا نه.

19 November 2014

دارم سعی می‌کنم کم‌تر حرف بزنم این‌جا -یا هر جایِ پابلیکِ مجازیِ دیگری- . مرضِ مخاطب پیدا کرده‌م و تا فیدبک نگیرم حولِ افاضات‌م، عصبی م. [بله من عقده‌ی توجه دارم. بله من خودشاخ‌پندار م. بله من فکر می‌کنم خیلی گول‍اخ م. و بله من تازه لفظِ گول‍اخ را یاد گرفته‌م. حق با شما ست، ای دانایانِ کلِ بی‌عیب‌ونقص. بوس به شما. موااااه.] سعی می‌کنم کم‌تر حرف بزنم این‌جا و سعی می‌کنم عادت‌تر کنم به نوشتن روی کاغذ. به امتحان‌کردنِ خودکارها، برای این که ببینم کدام‌یکی روان‌تر و خوش‌دست‌تر ست؛ و به گشتن بین کاغذها، که کدام‌یکی بیش‌تر شبیهِ کاغذی ست که می‌خواهم.

قرار شده دفترسیاهه جُز لیست‌ها -اعم از To-do listها، Wishlistها و To-reads- ، یادداشت‌هام را هم نگه دارد. جوری که قلمروی بی‌حدومرزِ دووجبیِ آینده‌م را می‌خواهم، روی نصفه‌کاغذی که سرِ کل‍اس برنامه‌نویسی دمِ دست‌م بود پیاده شد؛ بینِ مکعب‌های عجول‍انه‌ی عصبی‌م و Let me sing you a waltz هایی که -بی‌اختیار- جا به جا نوشته‌بودم. بعد گذاشتم‌ش ل‍ای دفترسیاهه. همین ام‌روز، وقتی تی‌ایِ ریاضی مسئله‌هایی حل می‌کرد که برای سوّمین سالِ متوالی می‌خواستم فرار کنم ازشان و هیچ‌چیز -مطلقاً هیچ‌چیز- درک نمی‌کردم از نوشته‌های روی دو تا تخته، شروع کردم به نامه نوشتن برای میم. چشم‌ها و خنده‌ی قشنگی دارد چون. پشت سر هم کاغذهای چهارخانه را پُر می‌کردم با «میمِ عزیز، جُز دوریِ تو مل‍ال‌های دیگری هم هست.» و «میمِ عزیز، اصل‍اً انگار ما با دلِ تنگ زاده‌ییم. دل‌مان برای هر چیزِ کوچک، چه‌قدر تنگ است.» . انگار که میم کعبه‌ی آمال و دانای کل. انگار که میم، تو.

دوشنبه، وقتی با هُدا از دانش‌گاه می‌رفتیم سمتِ زیرگذر چهارراه ولی‌عصر و دست‌م دور شانه‌ش بود، برای هم می‌گفتیم که چه‌طوری خوش‌حال کنیم خودمان را. من راه‌کارِ کشوی خوراکی‌های خوش‌حال‌کننده را گفتم، و ویش‌لیست نوشتن. نوشتن را گفت، به طور کلّی. تایید می‌کردیم هم‌دیگر را. پلّه‌های متروی ولی‌عصر را تندتند می‌رفتیم پایین، به شیوه‌ی غیرارادیِ من. پایینِ پلّه‌ها، لُپ‌هاش گل انداخته‌بود و می‌خندیدیم. همان‌جا، صحنه را توی سرم نگه داشتم و زیرش نوشتم «بیش بنویسم.» . بیش‌تر بنویسم از تو، که از نظر بروی. از نظرِ ذهن‌م. البته که هم‌چنان در میانِ جان یی و همیشه؛ ولی خب. بیش‌تر بنویسم از تو؛ خوش‌حال شوم و خالی شوم و آرام. همیشه‌ی یادداشت‌های من یی تو؛ گیرم این‌جا یا هر مجازیِ دیگر یا دفترسیاهه.

بقیه‌ی حرف‌ها هم بماند برای روز نامعلوم و ناموجودی که ببینم‌ت (:

17 November 2014

اون اتوبوس، دیگه «همون اتوبوس» نیست. امروز دیدم.
و خب، معتقدترین م به جبر. به این که آقای یونیورس، هر کاری که می‌کنه بی‌دلیل نیست. «همون» نبودنِ اتوبوس، نشونه س. نیست؟

پی‌نوشت. «خوش‌حالم. جمع کردم خودمو. به اون جایی رسیدم که آدم می‌فهمه باید پاشه و قوی‌تر از همیشه بره جلو.» . [گیرم منظور نگارنده از این جمله با استفاده‌ی من ازش، فرق داشته‌باشه. این‌جانب به تئوریِ مرگ مولف معتقد م اصل‍اً. "-:]

15 November 2014

Grow Back Like a Starfish

«چارشنبه نرفتم دانشگاه. امروز هم نرفتم. به بهانه‌ی درس خوندن. درس خوندم؟ نه. مُدام موندم توی مستطیلِ دودریکِ تخت. انگار که تنها نقطه‌ی امن دنیا، زیر مل‍افه‌هام باشه. می‌دونی؟..»
-فرازهایی از مکالمات با رفیقِ هفت‌هشت‌ساله‌ی جان-

به نسبتِ روزهای اخیر، آرام‌تر م و ساکن‌تر. با پارم حرف می‌زنم، از دانشگاه، از آدم‌های اطراف، از مهربان بودن با خودمان. شکل‍ات‌های روزهای غم‌گین‌بودن را ذرّه‌ذرّه می‌خورم و وقتی می‌بینم جایی منشن‌م کرده، خرکیف می‌شوم. شب‌تر، از الف تا ذالِ الفبا را برای دایان توضیح می‌دهم و در نهایتِ استیصال ازش می‌خواهم که با وجودِ همه‌ی دل‍ایلی که ثابت می‌کنند آدمِ وحشتناکی هستم، دوست‌م داشته‌باشد و مهربان باشد باهام، و ذرّه‌ذرّه آرام‌م می‌کند. همه‌ی زندگی‌م را محافظه‌کارانه جلو می‌برم و مهربان‌تر از همیشه م با خودم. معاشرت‌هام شده با آدم‌های کنکور-ندارِ بی‌خطر. شده اعتمادکردن به چندتا آدمِ عزیزِ نزدیک و عمل کردن به حرف‌هاشان. و مهربان بودنِ هرچه‌بیش‌تر با خودم.

از Beeptunes کریستف رضاعی و محمدرضا علیقلی دان‌لود می‌کنم و عکس‌های هدا رستمی را می‌بینم و کیف می‌کنم از این‌همه خوشگلی؛ آن‌طرف‌تر، The Smiths و Esplosions in the Sky و Antony and the Johnsons توی صفِ تورنت‌شدن ند. فرندز می‌بینم؛ به اپیزود The One Where Phoebe Runs که می‌رسم، از تهِ دل می‌خندم بعد از مدّت‌ها؛ یادِ وقتی می‌افتم که رفیق‌ترین گفته‌بود «فل‍انی به‌م می‌گه مثِ فیبی می‌دوی» و خندیده‌بودیم با هم. مشق‌های برنامه‌نویسی را حل می‌کنم و ای‌میل می‌زنم به تی‌ای و خوش می‌شوم از بازگشت به اصلِ خویشتن؛ فکر می‌کنم «ترمِ بعد ++C برمی‌دارم.» و به نمره‌ی میان‌ترمِ ریاضی که فکر می‌کنم، تهِ دل‌م یک خرده گرم می‌شود.

فکر می‌کنم که دوشنبه‌ی بعدی، قبل از فوت کردنِ شمع‌های هیجده سالگی‌م چه آرزویی کنم. آرزوی پارسال‌م برآورده شد. پیارسال هم. باید بگردم دنبالِ آرزوی بی‌خطرِ محافظه‌کارانه برای هیجده سالگی.

دل‌م می‌خواست تهِ پست‌م بگویم که چه حالِ خوبی ست بعد از این که تصمیم می‌گیری اعتماد می‌کنی به کسی. (: تا هر بار همین پست را می‌خوانم، یادم بیاید به آدم‌های عزیزِ این روزها. از رفیق‌ترینِ دور گرفته تا باقی.


× عنوان از Cripple and the Starfish ، از جناب Antony . مستفیض‌تان می‌کنم در آینده. منتظر باشید :د

14 November 2014

«از تهِ گلوم داد می‌زدم به خودم مربوط ه، به خودم مربوط ه. همه نگام می‌کردن. یه نگا به من، یه نگا به کسی که جلوم وایساده‌بود. صورت نداشت. قدش ده‌هزارمتر بیش‌تر از من بود. توی صورت‌ش داد زدم برو گم شو. داد زدم کاری‌م نداشته‌باش. به خودم مربوط ه که چی‌کار می‌کنم. تهِ دل‌م یه بچه نشسته‌بود. حس‌ش می‌کردم. موهاش رو دم‌موشی بسته‌بود و وحشت کرده‌بود از این که این‌همه دارم فریاد می‌کشم سرِ همه، بغض‌ش گرفته‌بود. لب‌هاش می‌لرزید. داد کشیدم همه‌تون برید گم شید. بچه‌هه به زور گریه‌ش رو نگه داشته‌بود. داد کشیدم ول‌م کنید دیگه. به خودم مربوط ه که چه غلطی می‌کنم. دیگه نمی‌دونستم دارم سرِ کی فریاد می‌کشم. نمی‌دونستم چرا دارم داد می‌زنم. صدای خودم نبود. فقط داد می‌کشیدم و انگار زیرِ پوست‌م هوا بود فقط. از نوکِ پاهام داد می‌زدم و صدا می‌پیچید توی تن‌م و صدهزاربرابر می‌شد و از گلوم می‌اومد بیرون. بچه‌هه بغض کرده‌بود. انقدر داد کشیدم تا دورم خالی خالی شد. نه آدمی مونده‌بود نه هیچ چیزِ دیگه. انگار رو هوا وایساده‌بودم. خالی شده‌بودم خودم هم دیگه بعد از اون‌همه فریاد زدن. بی‌جون افتادم روی زمین و گریه کردم. خودم و بچه‌هه با هم گریه می‌کردیم. زار می‌زدیم. بچه‌هه بغل‌م کرد، گفت درست می‌شه. عیب نداره. گریه نکن جان دل‌م. خودش هم گریه می‌کرد ولی.»

09 November 2014

Look how they shine for you.

پاییز توانایی‌ش رو داره که من رو کامل‍اً دیوونه کنه. جدّی می‌گم. پاییز که می‌شه، همه‌ی خیال‌های پینترست‌طورم می‌ریزن توی سرم. غیرمنطقی‌ترین، لجبازترین و خیال‌باف‌ترین می‌شم -همیشه توی تاپ‌فایوِ غیرمنطقی‌ها و لجبازها و خیال‌باف‌ها هستم البته؛ ولی پاییز مقامِ اوّل رو با اقتدار به خودم تقدیم می‌کنه.- و فکرِ فرارکردن به سرم می‌زنه. فکرِ «کوزیمو»شدن، پلیورِ گرمِ گشاد پوشیدن، چای خوردن و کتاب خوندنِ مدام. می‌نویسم «کاش کسی عصرهام رو نجات داده‌بود. کاش خونه داشتم.» و جوراب‌های گوزن‌دارِ خوب‌م رو می‌ذارم کنار، که توی اون «روز خوب»ی که قرار ه بیاد، بپوشم و گرم شم. «رو؟ گرم. دست؟ گرم. پا؟ گرم. آخخ؛ چه‌قد خوب ه به‌خخدا.» . این‌طور چیزی.
پلیور می‌خواد دل‌م. پلیوری که از خودم بزرگ‌تر باشه و بشه گم شد توش؛ روش هم پترن‌های نروژی‌طورِ سرشار از گوزن و دونه‌های برف. گوش‌واره‌های خوب می‌خوام که ذوق کنم براشون و دل‌م بخواد مُدام توی گوش‌م باشن. دل‌م می‌خواد که کسی برام نامه می‌نوشت؛ توی پاکت‌های ضخیمی که رنگ‌شون «روشنِ تیره» ست و روشون تمبرهای خوش‌رنگ. کاغذ نامه‌ش بوی کاغذ بده. دل‌م می‌خواست که خونه می‌داشتم. کاناپه می‌داشتم، و مل‍افه‌های خوش‌بو، و پشت‌بوم که شب‌ها پتوم رو بپیچم دورم و Yellow گوش کنم. پاییز که می‌شه، مرضِ پینترست‌ری‌فرش‌کردن می‌زنه به سرم، دیدنِ تجسم‌های یه سری از خیال‌بافی‌هام مرضِ خیال‌بافیِ بیش‌تر رو فعال می‌کنه؛ و متعاقباً مرضِ فرارکردن رو. غارنشینی رو. دوری از آدم‌ها رو. انگار که هر بار که سال‌گردِ وجودداشتن‌م تکرار می‌شه، کشیده می‌شم سمتِ همون‌جایی که ازش اومده‌م -- سمتِ همون سکوت و سکونی که از ازل بوده.
انگار پاییز تا من رو کسل‌ترین نکنه و از زندگی مفید منطقی کسالت‌بار دانش-جویی [همون «جوییدنِ دانش» منظور ه. نگید اه اه چه عن ه، دو ماه نشده می‌ره دانش‌گاه و جوری می‌گه دانش‌جو که انگار یه عمر ه دانش‌جو ه.] نندازدم و به زندگیِ غیرمفیدِ بی‌منطقِ کسالت‌بارتر نکشوندم، فصلِ من نمی‌شه. پونزده روز دیگه، هیجده‌ساله می‌شم -فاینالی- و همه‌چیز دورترین ه از ل‍ایف‌استایلی که انتظارش رو داشته‌م. از هر نظر که نگاه کنم، ملکه‌ی «رانگ پلِیس، رانگ تایم»ها م؛ و، خب، افسردگی موضعی؟ این‌جور هم می‌شه معنی‌ش کرد.

پی‌نوشت. ولی بیایید خوش‌بین باشیم و امیدوار باشیم که «هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.» و سعی کنیم به خودمون ربط‌ش بدیم.
پیِ‌پی‌نوشت. به اون «نزدیک‌ترین آدم»م -که ال‍ان نیست، با تشکر از خودم- نیازمند م، بیش‌تر از هر چیزی. و کسی چه می‌دونه، شاید یه ماه تایم-‌آف از همه‌چیز.

08 November 2014

رودررو؛ دریا مرا می‌خواند.

برام نوشت «باید یه کاری بکنی.» مکث کرد. دو تا از نقطه‌های روی کاغذ رو با یه خط به هم وصل کردم و آروم، خیلی آروم، جوری که حتّی خودم هم نشنیدم، گفتم «نوبتِ تو ه.» . برام نوشت «داری گم می‌شی.» . سرش رو بال‍ا کرد و چرخید سمتِ میز خودش که نوشته‌های روی تخته رو وارد کنه توی جزوه‌ش. آروم دورِ «داری گم می‌شی.»ش خط کشیدم. براش نوشتم «چیزی م نیست. ولی دارم گم می‌شم.» و با سر انگشتم جایی که نوشته‌بود «Send» رو لمس کردم. برگشت سمت‌م و دو تا از نقطه‌های روی کاغذ رو با یه خطِ کوتاه بنفش به هم وصل کرد و توی چهارگوشِ کج‌ومعوجِ تازه‌ساخته‌ش نوشت «R» . توی هیچ چهارگوشی ننوشته‌بود «A» ولی.

× موسیقیِ گویای حال: خواب در بیداری از جناب فرهاد. بمیریم با این موسیقی؟ بمیریم با این موسیقی.

05 November 2014

این چنین باید رستن.

«کوشش یک تن فرد،
چه بسا کافتد بی‌حاصل و این هست؛ امّا
آید اندر کشش رنج مدید،
ارزشِ مرد پدید.
شد به سر بر تو اگر زندگانی دشوار،
اگرت رزق نه بر اندازه ست،
و گرت رزق بر اندازه به کار،
در عوض هست تو را چیزِ دگر.
راهِ دور آمده‌ای،
برده‌یی از نزدیک،
سوی دور نظر.
زندگی چون نبود جز تک و تاز،
خاطر این‌گونه فراسوده مساز.
بگذران سهل در آن دم که به ناچار تو را
کار آید دشوار.
عمر مگذار بدان.
زاره کم کن در کار.
ما همه باربه‌دوشانِ هم ییم.
[...]
باید از چیزی کاست،
گر بخواهیم به چیزی افزود.
هر کس آید به رهی سوی کمال.
تا کمالی آید،
از دگرگونه کمالی باید چشم خواهش بستن.
زندگانی این است؛ وین چنین باید رستن.»


× بعد از صبحانه، «مانلی»ِ چاپ سال شصت‌ودو رو از کتاب‌خونه‌ی عمّه پیدا کردم و می‌دونستم که نجات‌بخش‌م همین ه. «باید از چیزی کاست گر بخواهیم به چیزی افزود.» . بله. (:

04 November 2014

مترجمِ دردها

به‌م گفت «بیا، روغن نارگیل بزن به موهات. موخوره رو کم‌تر می‌کنه. تو هم که موهات بلند ه.» . پرسیده‌بودم که چرب و نفرت‌انگیز نمی‌کنه موها رو؛ و گفته‌بود که نه، نمی‌کنه، نگران نباشم. چهارزانو نشستم روی تخت، پشت‌م به‌ش، گذاشتم که برام روغن نارگیل بزنه، نگاه‌م به دیوارِ سفیدِ بی‌ترک. شونه‌شون که می‌کرد، بوی نارگیل می‌پیچید. انگار که جومپا ل‍اهیری نوشته‌بود صحنه رو. روغن نارگیل رو با هم خریده‌بودیم، از ادویه‌فروشیِ ته‌لنجی‌ها، که «طوفانِ رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌کند» بود در نوعِ خودش. بهشتِ عطرهای تند و رنگ‌های گرم. نارنجی‌ها و سبزها و قهوه‌ای‌ها. به‌م گفت «می‌خوای ببافم موهات رو؟» و می‌دونست که پرسیدن نداره. شونه می‌کرد و می‌بافت، من سرم پایین؛ گوشی‌م روبه‌رو بود، رو تخت، ساکت‌ترین و خاموش، انگار که هیچ‌چی نشده. انگار که «امن و امان» . منتظر نبودم دیگه. «امن و امان» بود؛ نبود؟ موهام بوی نارگیل می‌داد. انگار که از «موضوع موقت» ِ جومپا ل‍اهیری پریده‌بودم بیرون. 
و انگار که از «موضوع موقت» ِ جومپا ل‍اهیری پریده‌بودم بیرون.